نمی خواستم چشمهامو باز کنم. از نور سرخی که هر صبح به روی پلکهام می افتاد، خوشم نمیومد. هرچقدر بیشتر سعی کردم که چشمهامو بسته نگه دارم؛ خورشید هم شدت نورش بر پلکام بیشتر می کرد. دیگه تاب نیاوردم. دستمو از زیر پتو تا میز کوچکی که کنار تختم بود کشیدم تا یه نگاه به ساعت موبایلم بندازم.
– هفت و سی!!
خیلی زود بود. اما عجیب بود که مهشید بهم پیام نداده بود. پتو رو مثل پیله به دورم تا بالای سرم پیچیدم. کمی خودمو به پهلو انداختم. عادت داشتم اینطوری بخوابم. همیشه رو به دیوار پشت به در اتاق. اما بی قایده بود. دیگه خوابم نمیومد. چند سالی بود که اینطوری شده بودم. نمیدونم چرا. شاید در بحرانی مثل بحران بلوغ بودم.
سعی کردم به هیچی فکر نکنم. دستهامو بسته و پاهام تو سینه ام جمع کردم. مثل یه طفل تو رحم مادرش. اما کم کم داشت زیر پتو گرمم میشد. خواستم پاهامو بیرون بندازم اما اونطوری هم نمیشد. سعی کردم گرماشو تحمل کنم و خودمو به خواب بزنم. دوباره یاده ساعت افتادم. این دفعه نتونستم زمانو از روی ساعت موبایلم خوب تشخیص بدم. اما هر چی بود از اون ساعت دیواری که تیک تاکش مخمو داغون میکرد بهتر بود.
– هفت و چهل؟!.
فکر می کردم یه نیم ساعتی گذشته. یعنی همش ده دقیقه؟ به دیوار سفید بلندی که روبروم بود زل زدم تا شاید دوباره خوابم میبرد. کندهکاری هاش منو یاد بچهگی هام مینداخت. من و برادر کوچیکم هر روز تا عصر با ماشینای کوچیکمون بازی می کردیم. بعضی وقتها هم اونارو به هم میزدیم و به دیوار می خوردند. فکر کنم تا سیزده سالگی هر روز همین روال بود. یهو دیگه بازی کردنم مثل قبل نبود. دیگه زیاد بهم خوش نمی گذشت. یه دو سالی هست که به خونه جدیدمون نقل مکان کردیم. منم مثل همیشه تختمو کنار دیوار گذاشتم. با اینکه خونه نوساز بود و اسباب بازیهام تو جعبه تو زیرزمین اما هنوز پایین دیوار اتاقم پر از کندو کاری بود.
تیک تیک اجاق گازو از آشپزخونه شنیدم. این اولین صدایی بود که نشون میداد یه نفر دیگه هم بیدار شده. حتما یا پدرم یا مادرم رفته کتری رو روی گاز بذاره. زیر کتری تو خونه ی ما همیشه روشنه، حتی اگه آبش به اندازه یه استکان چای هم نباشه. مثل آزمایش سگ پاولف، بعضی وقتها شرطی شده بودم. صدای بعدی حتما صدای باز شدن درب دستشویی بود. اما هنوز بی حرکت رو تختم دراز کشیده بودم. چون منتظر صدای دوم درب دستشویی بودم. بایست تا کسی دیگه نرفته بود، زودتر می رفتمو کارمو انجام میدادم.
بیرون که امدم دیگه تقریبا همه تو خونمون بیدار شده بودند. مادر مثل همیشه در حال آماده کردن صبحونه بود. بابام هم تلویزیون روشن کرد و دنبال یه کانال می گشت. فکر کنم اگر بابازرگمم خونمون بود سراغ رادیو میرفت. منم خودمو کشون کشون تا میز صبحونه رسوندم.
صبحونه اونروز نون و پنیر و گردو بود، دیروز خامه هم داشتیم اما چه فرقی می کرد. چندتا لقمه که خوردم دوباره یاد ساعت افتادم. نیم نگاهی به ساعت دیوارمون انداختم. حالا دیگه عقربه ها جفت جفت حرکت می کردند. مطمئن بودم که دوباره با تاخیر سرکارم میرسم. اما دیگه پوست کلفت شده بودم. فوقش قرار بود از حقوق آخر ماهم کم کنند. مگه چقدر پول میدند که می خواند کمش هم بکنند. نمیدونم چرا بچه که بودم ترس از کم شدن انضباط باعث میشد بدون صبحونه مدرسه برم.
تنها دلیلی که باعث میشد صبحونه را نصفه بخورم، موندن تو ترافیک بود. رفت و برگشتم تا شرکت یه ساعت و نیمی طول میکشید. صبحها یه ساعت کامل آهنگ گوش می کردم تا شاید زمان زودتر میگذشت. چون به هرحال مسیر که کوتاه تر نمیشد. ای کاش تا سرکارم با کسی هم مسیر بودم. تجربه ثابت کرده که حرف زدن از گوش کردن به آهنگ هم تاثیرش بیشتره. اما باز آخرش کلافه میشدم. یادم میاد که یه روز از دوستم رضا خواستم که سی دی ماشینشو بهم بده. نه اینکه آهنگ باز باشه یا موسیقی هایی که گوش میده رو بیشتر دوست داشته باشم. نه، فقط واسه اینکه یه جورایی جدید بود و قبلا نشیده بودم. اما بعد از دوسه بار زورکی گوش کردن، سی دی شو تو داشبورد پرت کردم. و آهنگای خودمو پخش کردم. آهنگام مثل آهنگای کلیسا مقدسند.تکراری هستند، بعضی وقتها تو مخ میشند اما فقط همینا رو میتونستم گوش کنم. همیشه هم همراهم بودند چه تو ماشین و چه تو موبایلم.
بالاخره هر جوری بود خودمو به شرکت رسوندم. شرکتی که کار می کردم از نظر مساحت زیاد بزرگ نبود. اما خیلی شلوغ بود. کارفرمام به گمونم تنها صرفه به مقیاس بلد بود. از انباری و دم آشپزخونه میز و صندلی چیده بود تا راهرو و دم درب حیاط پشتی. جای من جای بدی نبود. یه خورده تنگ بود اما این پارتیشنای کوتاهی که مثل لونه زنبور بودند، یه فضای اختصاصی برام ایجاد کرده بود.
بعد از کارت ورود کشیدن، سمت اتاقم رفتم. تقریبا یه دو ماهی بود که بعنوان بازاریاب استخدام شده بودم. واسه همین کسیو زیاد نمیشناختم. بعد از سلام و احوال پرسی الکی، کامپیوترمو روشن کردم. یه نگاهی به اطرافم مخصوصا همکارای جدیدم انداختم. همکارای خانممو معمولا بیشتر نگاه میکنم. چون معمولا سعی می کنن یه تغییر کوچیک در ظاهرشون ایجاد کنند. از تغییر مانتوشون گرفته تا ست کردن آنها با کیفهای کهنه شون. اونروز خانم صادقی که روبروم میشینه، عینک طبیشو عوض کرده بود. به نظرم فریمش قشنگ نبود اما خب به روم نیاوردم. حتما با یه آدم بدسلیقه خرید رفته بود.
وقتی که داشتم ایمیلهام چک می کردم، بالاخره همکار شوخ طبعم سرکار میاد. به طور ناخودگاه انگار تو دیر آمدن داشتیم با هم مسابقه میدادیم. بچه باهالیبود، قدش خیلی بلند بود اما یه خرده شکم داشت. به نظرم اگه باشگاه بدنسازی می رفت خیلی خوب میشد. همیشه گرم احوال پرسی می کرد. تا چشمش به خانم صادقی افتاد،گفت:
– مبارک باشه.
یهو همه سرشونو از پشت کامپیوتر بالا آوردند. خانم صادقی فورا یا یک لبخند معمولی ازش تشکر کرد اما صورتش اینو نمیگفت. من که هیچ وقت نفهمیدم که بالاخره خانم ها از تعریف کردن خوششون میاد یا نه.
لیست کارهامو از سر رسیدم نگاه کردم. زنگها و پیگیرهایی که قبلن انجام دادمو به همراه تاریخ و ساعت داخلش نوشته بودم. اما از اون سررسید متنفر بودم. نه اینکه چون رنگش قرمز بود فقط به خاطر اینکه مال سال قبل بود. اصلن چه فرقی میکرد. اونروز بایست به هفت هشت نفری زنگ می زدم. اما خب هنوز خیلی زود بود. مجبور بودم صبر کنم تا مسئول خرید یا مدیرعامل شرکتها سرکارشون بیاند. واسه همین یه خرده با کامپیوتر ور رفتم. سعید همون همکار باهالم مثل همیشه یه داستانی، خاطره ای چیزی از شب قبلش تعریف کرد. در حالی که صورتم رو به کامپیوتر بود اما نتونستم به حرفاش نخندم. حتی بعضی وقتها خاطراتش را سه چهار باری واسه همه تعریف میکنه اما انقدر خوب و جذاب تعریف می کنه که همه دوباره گوش می کنند و بهش میخندند.
یه نگاه به ساعت رومیزی انداختم، ساعت دیگه حدودا 10 شده بود. آخه به نظرم 10 تا 12 بهترین زمان برای صحبت با مشتریاست.
– الو، سلام، شرکت پرتونیک، اکبری هستم، میتونم با مدیرتون صحبت کنم؟ از شرکت ایمن صنعت.
بعد از چند تماس، یهو یه آقایی از قسمت مالی شرکت که نمیدونم اسمش چی بود وارد اتاق ما شد. بعد از سلام علیک از راه دور، سعید تا میبینتش جوری سلام کرد که انگار رفیق گرمابه شه. او هم فوری با سعید دست داد و پیش خانم صادقی رفت تا کارشو انجام بده. کارش که تموم شد، مستقیم به سمت درب خروج برگشت. سعید موقع خروج بهش گفت:
– این شلوار آبیتو از کجا خریدی؟ خیلی بهت میاد.
همه پسرا و آقایون داخل اتاق باهم خندیدند. یه نگاه به خانمها انداختم. خانمهای شرکت فقط هاج و واج شلوارشو نگاه میکردند تا یه چیز خنده دار پیدا کنند اما به نظر امد که چیزی دستگیرشون نشده. به هرحال بارها شده که ما پسرها از گلدون و کاکتوس گرفته تا کلمن و تیر چراغ برق شروع به خندیدن کنیم اما خانمها نهایتا به یه نیشخند اکتفا کنند. نمیدونم ذهن ما پسرا مریضه یا اینکه شاید خانمها فهمیدند موضوع از چه قراره اما خجالت میکشند بخندند. خلاصه هرجا کارکردم باب این جور مسائل همیشه باز بوده.
– الو. سلام. شرکت فارس فوم. اکبری هستم از ایمن صنعت. آقای قلی پور تشریف دارند؟ نه، دیروز هم تماس گرفتند اما نبودند! نمیدونید کی می آیند؟ اوکی. دوباره تماس می گیرم.
اینجور دیالوگها، حرفهای روزهای صبح تا عصرم شده بود. جالبتر این بود که منشیهایی که تلفنو بر میدارند هم دیالوگای تکراری داشتند. یادمه یه بار انقدر کامل احوال پرسی و مشخصات کار و محصول گفتم که بعد از مکث کوتاهی، منشی یه بار سریع حرفامو با خودش تکرارکرد که چیزی از قلم نیوفتاده باشه.
– الو شرکت فارس فوم. سلام اکبری هستم. خوبید شما؟ دیروز یه فکس به اسم آقای سجادی فرستادم، می خاستم بدونم به دستشون رسیده؟ اوکی پس دو ساعت دیگه خدمتتون تماس می گیرم.
داشت کم کم گرسنم میشد. دوست داشتم زودتر نهار بخورم. یه ساعت آزگار تا وقت اداری نهار مونده بود. توی این شرکت هرکسی واسه خودش خوراکی میخرید. یه نگاه به گوشیم انداختم. با شنیدن پیغام اس ام اسم یاد مهشید افتادم. اما نه، باز از این اس ام اسای تبلیغاتی لعنتی. در هر صورت بهانه ای شد تا یه خرده با گوشیم بازی کنم. در حین هوله رفتن موقع کار، زیرچشمی همکارامو را میپاییدم. آخه دوست نداشتم نظرشون رو من جلب بشه و فکرکنند که از زیر کار دارم در میرم. یه پنج دقیقه ای بازی کردم اما یه کار فوری و اجباری واسم پیش امد. این دیگه دست خودم نبود و بایست میرفتم دستشویی.
– الو. سلام آقای فراهانی هستند؟ من اکبری هستم از ایمن صنعت. ممنون. سلام آقای فراهانی. خوب هستید؟ بله بله. فاکس ما را دیدید؟. اوهوم. چشم. پس اگه موافق باشید پس فردا خدمتتون برسم. باشه. حتما. فعلا. روز خوبی داشته باشید.
خب به نظر میومد که بالاخره داشتم به دشت اولم نزدیک میشدم. خواستم تا رو شانس بودم زنگامو بزنم.
– الو. الو… صدا میاد؟….
– الو. سلام. بله. اکبری هستم. بله. ممنون. آقای تسلیمی؟ خوبید شما؟ نه. شرکت ما تامین کننده اصلی دوربینهای مداربسته است. کره ای هستند. بله. میتونم شماره فاکستونو بگیرم تا براتون مشخصاتشو فاکس کنم. ممنون. 7785، بله، 22. اوکی. ممنون. خداحافظ.
دیگه طاقت نیاوردم. فوری واسه نهار خوردن آماده شدم. معمولا زودتر از بقیه بچه ها نهار میرفتم. البته بعدش بایست یه سر به دانشگاه میزدم. آخه یه چهار واحدی از درسام مونده بود. اینکه ظهر از شرکت بیای بیرون و همه جا خلوت باشه و از همه مهم تر، اینکه خروجت تو این ساعت موجه باشه. یه حس خیلی خوبی به آدم دست میداد. امیدوار بودم که مهشید بعدش ضد حال بهم نزنه.
نهار که تموم شد از تلفن شرکت به دوستام زنگ زدم. پنج دقیقه ای به دانشکدم رسیدم. پیش بچه ها که میرم همیشه شاد و شنگولم. همیشه قبل و بعد کلاس از بوفه دانشکده یه چای نپتون باهم میخوریم. سر کلاس، استاد هم طبق معمول شروع به تدریس کرد، ما هم شدیم میرزا بنویس. دیکته که تموم شد موقع ارائه فصول کتاب توسط گروهها میشه. گروه من جزء آخرین گروههایی بود که بایست ارائه میداد. خلاصه دانشجو بودنو دوست داشتم.در عین حال که هیچ کاری نمیکردی اما خب یه کاری هم خودجوش انجام میشد. در حین کلاس به مهشید اس ام اس دادم که بعدش برم دنبالش.
کم کم داشت صدای پچ پچ میاد. بچه ها نجوا کنان به استاد “خسته نباشید” میگفتن. یه نگاه به ساعت انداختم. با اینکه خیلی به اتمام کلاس مونده بود اما منم جزئی از پرواز قوها شدم. رفته رفته شدت و تناوب بال زدنمون بیشتر شد. به هرحال از سماجت ما استاد هم کوتاه امد. با اینکه پیغامم به مهشید رسیده بود اما نمیدونم چرا جوابمو نداد. میدونست از جواب ندادن متنفرم باز هم اینکار میکرد. با دوستام خداحافظی کردمو به سمت ماشین رفتم. دوباره تلفن مهشیدو گرفتم.
– الو. الو… سلام مهشید. خوبی؟ چرا جوابمو ندادی؟ میای دیگه؟ اوکی میام دنبالت. نیم ساعت دیگه میرسم. حاضر باش.
خونه مهشید ازدانشکده زیاد دور نبود. وقتی رسیدم دم خونشون یه ذره با موهام ور رفتم. سعی کردم خودمو یه آدم خسته اما خوشتیپ نشون بدم. مهشید جدیدا فازش عوض شده بود. دلیلشو نمیدونستم اما بگومگومون بیشتر شده بود. حرفهای اولیه ای که قرار بود بزنمو یه بار با خودم مرور کردم. سعی کردم دو سه تا جک باحال تو ذهنم داشته باشم. یه تک زنگ بهش زدم. مهشید مثل همیشه خیلی آرام و شمرده قدم بر داشت. از دور لبخند مصنوعی بهش زدم. خیلی آروم درو باز کرد. بوی عطر همیشگیش زودتر وارد ماشین شد. با اینکه به نظر نمیومد که عطر گرونی باشه اما بایست اعتراف کنم که مجذوب این بو شده بودم. امشب خیلی بیشتر از روزهای دیگه آرایش کرده بود. دوست داشتم تا صبح نگاهش کنم. کاشکی مجسمه ساز نابینایی بودم.
احوال پرسیمو یکی دو کلمه ای جواب داد. یه ذره تو چشماش نگاه کردم. به نظر امد سنگینی نگاهمو حس کرده. اما به روی خودش نیاورد. تا امدم راه بیوفتم گفت:
– کجا میری؟
از این سوال متنفرم. با هر دوست و غریبه ای که خواستم بیرون برم فقط همینو میپرسند. خب کجا را دارم برم. هیچ وقت هم هیچ پیشنهاد خوبی ندارند. بهش گفتم:
– اگه موافقی بریم یه کافی شاپ؟
چیزی نگفت. اما سرشو به معنای رضایت رو به خیابون کرد. یه فضای سنگینی داشت کم کم شکل میگرفت. ضبط ماشینو روشن کردم تا شاید جو عوض شه. اما دوباره همون آهنگای قدیمیم پلی شدند. سعی کردم چند تا آهنگ رومانتیک پیدا کنم. اما نخیر انگار تقدیر هم زور خودشو میزد.
به هرحال گفت و گوی خاصی بینمون شکل نگرفت. وارد یه کافی شاپ معمولی شدیم. جای خاصی نبود اما خودمونی بودنشو دوست داشتم. سعی کردم دوباره از نو با مهشید احوال پرسی کنم. بعد از سفارش دو تا قهوه لاته، از موفقیت کاری و شوخی های دانشگاه حرف زدم. اما تبسمش منو بیشتر اذیت میکرد. شروع به خوردن قهوه کردم. اما خیلی ناگهانی ازش پرسیدم:
– کلا فازت چیه؟
یه خرده جا خورد. اما باز چیزی نگفت. نمیدونم چرا آدمها اینجوریند. خب خیلی راحت بگند چه شونه. چی توی سرشون میگذره. اعصابمو بهم ریخته بود. دوباره قهوهام خوردم و سعی کردم خودمو آروم کنم. سوالمو یه جور دیگه اما جدیتر ازش پرسیدم. زل زدم به چشماش. اندفعه طاقت نیورد و دلیل اینکه چرا باهاش دوستمو ازم پرسید. وای خدای من باز از اون سوالهای مسخره!
یه لبخند کوچیک زدم. مِن مِن کردم که خودش حرفشو قطع کنه و سوال واضح تری بپرسه. بهش گفتم:
– خب معلومه دیگه. این که پرسیدن نداره.
دوباره سوالشو تکرار کرد. سعی کردم با خوردن قهوه یه ذره زمان بخرم. اندفعه دیگه قهوه واقعا تلخ شده بود. موقع هم زدن شکر سعی کردم خیلی سریع سناریو سازی کنم. نگاه فلسفی که خیلی مسخره بود خب آدیمزادیم دیگه. مثل کارتونای تلویزیونی تنوع دوستی کرگردن و زرافه که نداریم اما میدونم جای این حرفا اونجا نبود. اگه میگفتم دوستش دارم که خیلی زود داشتم بهش تصدیق پایه دو میدادم. پاک گیج شدم. سرم به خارش افتاده بود. سوالشو با سوال جواب دادم. بهش گفتم:
– یعنی تا الان متوجه نشدی؟
بعد از رد سوالم گفت:
– تو بگو؟
مثل این فیلمی شده بودکه پریروز دیده بودمش. مرده شور هرچی فیلم و سریال ببرم که نمیذاره آدم خودش باشه. همه چی قابل پیش بینی شده بود. یه نگاه به اطرافم انداختم تا ازشون الهام و ندایی بگیرم. اما انگار بایست باور میکردم که تقدیر و شانس هم وجود داره. با اینکه میدونستم این عبارت تیر خلاصی به خودم بود اما چیز دیگه ای به ذهنم نرسید. بهش گفتم:
– چون ازت خوشم میاد. با بقیه فرق داری.
مثل بازیکنای چینی با گفتن “یعنی چی؟” توپ پینگ پنگ سریع توزمینم انداخت. سعی کردم با صورتم سوالشو جوری جلوه بدم که خیلی مسخره به نظر بیاد. اما از چشماش فهمیدم که قبلا حکمشو صادر کرده. بهش گفتم:
– از این سوالا به کجا میخای برسی؟…چی شده که این سوالا را یه دفعه ازم میپرسی؟
عرشه کشتیشو با توپ سوالام بمباران کردم. یه فضای ساکتی بینمون شکل گرفت. بهم گفت:
– بهتره برگردیم خونه
در حین حساب با کافی شاپ. متوجه شدم که دیالوگ افتضاحیو داشتم پیش میبردم.
داخل ماشیین نشستیم. سعی کردم یه امتحان دیگه بکنم. از دوست داشتنم بهش گفتم. با اینکه کنارم نشسته بود اما نمیتونستم خودمو بیشتر بهش نزدیک کنم. نگاهش به چشمام دوخته شده بود. انگار دنبال شاهد میگشت. سعی کردم چشمامو موثق نشون بدم. اما نمیتونستم تمرکز کنم که چشم چپشو نگاه کنم یا راست. گفت:
– تو هیچ وقت منو درک نکردی.
پرسیدم:
– منظورت چیه؟
همونو یه جور دیگه گفت. واقعا حس کردم که مخم پوک شده. ازش خواستم که بذاره یه ذره فکر کنم. چیزی نگفت. منم فوری رسوندمش دم خونه شون.
خودمم وقتی رسیدم خونه، تنها مادرمو دیدم که با نگاه معصومش حالمو پرسید. سعی کردم خودمو آروم نشون بدم. یه چیزایی حس کرده بود اما مثل همیشه از وضعیت خوراک و محل کارم پرسید. کوتاه جوابشو دادم تا بیخیال شه. میدونستم ناراحتش کردم اما سمت اتاق خوابم رفتم. تختمو دیدم که مثل هرشب سرجاش منتظرمه. با همون لباسای بیرونم روش دراز کشیدم. اتفاقاتی که اونروز برام رخ داده بودو با خودم مرور کردم. از مهشید ناراحت بودم اما بیشتر دنبال پاسخ برای سوالات تکراری بودم که تنها جوابای خودم باشند. به طور ناخودآگاه منتظر بودم تا مادرم واسه خوردن شام منو صدا کنه. سعی کردم چشاموم ببندم اما دوباره پلکام به خاطر نور چراغ اتاق، قرمز شدند. خودمو به پهلو انداختم و زل زدم به دیوار سفید بلند روبروم.