راستشو بخواید 21 روز هم نشد! یعنی به صورت رسمی و قانونی قرار بود دوره آموزشی سربازیم، 21 روز طول بکشه. بنابراین اولش سازمان نظام وظیفه بهم پیامک زد که خودمو یک مهرماه به پادگان صفر-یک معرفی کنم اما گویا چند روز مونده به اون تاریخ، یکی به فرماندهان نیرو زمینی ارتش اطلاع داد که یک مهر با شب جمعه مصادف شده پس شاید دو روزی جبهه جنگ جای دیگهای باشه. برای همین دوباره ندا آمد که مفت چنگتون خودتون رو سوم مهر یعنی شنبه معرفی کنید. به نظرم هم تصمیم درستی بود چون با فرهنگ از شنبه شروع میکنم هماهنگتر بود.
شاید الان پیش خودتون حساب کنید که 21 منهای 2 میشه 19؛ پس آرین لااقل 19 روز خدمت واقعی کردی! والا، روم به دیوار، نه! 19 روز هم نشد؛ چون آخرش فرمانده نیرو زمینی ارتش مژده داد که میتونیم یه روز زودتر به چاک بزنیم. به غیر از اون یه روز، دلتون نخواد بیشتر شبها هم بهم مرخصی دادندو امدم خونه. یکی دو روز هم خونه نرفتم اما نپرسید پس کجا فلنگ بستم! خلاصش، خدمت مقدس سربازیم 14 و 15 روزی طول کشید؛ 14و 15 روزی که میشد ساعتها و دقیقههاشو شمرد و حس کرد.
یار دبستانی من
وقتی خودمو به پادگان معرفی کردم، اول مهر و دوران دبستانم برایم تداعی شد. چون برخی از بچهها در حال خداحافظی از پدرمادرشون بودند؛ برخی دیگر برای تحویل وسایل شخصیشون صف بسته بودند و بعضی دیگه هم شروع به معاشرت با یکدیگر کردند. وضعیت مدیران و فرماندهان و دژبانان هم مثل مدیران و معلمان و ناظمان بود. همهی بچهها رو با احترام و طبق لیست کلاسی یا درستتر بگم شماره گروهانی که از قبل برنامهریزی شده بود، تقسیم و برای دریافت فرنچ و شلوار و پوتین و تخت خواب با مراسم موسیقی نظامی و دود اسپند و عبور از زیر قرآن هدایت میکردند.
وقتی به آسایشگاه گروهانم رسیدم، هر کسی داشت یه کاری میکرد، یکی کفش و لباسشو امتحان میکرد، یکی رو تختش لم داده بود و استراحت میکرد و یکی هم بهت زده مثل من به بقیه نگاه میکرد و منتظر بود ببینه چی پیش خواهد رفت. تا اینکه یکی فریاد زد: «ایست گروهان!» بعد یه نفر با ظاهری خشن، بدنی چغر و البسهای تمیز و اطو کشیده که سه تا ستاره بر روی دوشش داشت، جلو امد و با لحنی مهربان خودشو معرفی کرد: «من سروان یکم پیاده فرمانده گروهان شما هستم! لطفا همگی روبروی آسایشگاه جمع شید!»
ارتش چرا نداره
تو ذهنم منتظر بودم که فرمانده همون حرف تکراری و قدیمیو بزنه: «بچهها، ارتش چرا نداره» و بعد حرفشو ادامه بده که هرچی من و فرماندهان دیگه گفتیم بپذیرید و بی چون و چرا اطاعت کنید ولی همون اول من و همخدمتیهامو شگفت زده کرد؛ چون گفت «بچهها، هر چیزی تو ارتش فلسفه داره» از آنکارد نمودن تخت با تا کردن ملحفه به صورت پاکتی گرفته تا گذاشتن قاشق سمت راست و چنگال سمت چپ قفسه بالای کمد به طوری که وسط این دو، لیوان شیشهای قرار بگیره که دسته اون رو به بیرون باشه. خلاصه فلسفه همه چیزو گفت: فلسفه نحوه بستن بند پوتین و گره زدن اون به پشت زبونه پوتین، فلسفه تا کردن آستین فرنچ یا همون پیراهن سربازی به اندازه چهار انگشت و طرز صحیح سلام و درود نظامی به فرماندهان. فلسفه همه اینها رو میتونم در تنها یک جمله براتون خلاصه کنم: «بدون نظم، ارتش معنا نداره».
تاریخ، فلسفه و معنای یک سری چیزها رو هم من حتی امروز هم متوجه نشدم مثل «هَک هوک هِک». نه اینکه نگفته باشهها، چون یادم میاد بعد از مرور صدباره هر درس و نکتهای، باز اگه کسی لباس و تختش مرتب نبود، میگفت: «میخوای دوباره فلسفه شو بهت بگم؟» و این جمله به معنای نیم ساعت سر پا ایستادن تو زل آفتاب و شنیدن درباره اهمیت نظم بود که درنهایت با جمله «تمرین، تمرین، معجزه» [یعنی: تمرین زیاد باعثه معجزه میشه] ختم میشد. خلاصه هر زمان که میخواستیم به صورت گروهی رژه بریم، فرمانده «هک هوک هک» گفته تا قدمهامون رو متناسب با هر تک واژه با هماهنگی هم جلو ببریم.
اردوگاهی در شهر
اگه بخوام کل دوره آموزشی رو توصیف کنم، بیشتر به یک اردو شبیه بود. یه اردوی نسبتا تفریحی اما اجباری که خود برگزارکنندگانشون آن را «جامعهپذیری ذخیرههای نظام» نامگذاری کرده بودند. به خیال خودشون یه عده جوانی که میانگین سنیشون 33 سال هست رو از درس و دانشگاه و کار و اداره جدا کنند و در یک جای پردرخت و سبز در بحبوحه کرونا کنارهم جمع کنند تا لباس یک شکل تنشون کنند و با دور کردن آنها از هر وسیله ارتباطی با بیرون از پادگان، به آنها درباره نظم در زندگی، وطن دوستی و سرگذشت جنگ تحمیلی، نیازها و دستاوردهای نیروهای مسلح، لزوم صیانت از اطلاعات و خباثت دشمنان این سرزمین بگویند. اما فکر میکنم چیزی که واقعا احساس شد، این بود که به راحتی میتوان هر انسانی را در هر جایی و با هر شرایطی محبوس کرد، حتی اگر تنها فاصله آن با آزادی یک دیوار آجری باشه. میتوان ذهن آدمها را خالی و سطح فکری آنها را کوتاه ساخت تا به جای هدف و تمرکز بر غایت یک پدیده، گوش به فرمان ارشد و متمرکز بر روش آموخته شده باشد. میتوان انسانی را تربیت نمود که آرزویش گذر سریعتر روزها و ساعتهای عمرش باشد تا شاید دوران فصال زودتر تمام شود. شاید اشکال در روش ارائه چنین تجاربی بود و یا اشکال به اتفاقاتی به خصوص در این چند سال اخیر برمیگشت که فاصلهی میان ای میان مردم و حاکمان ایجاد کرد و جامعه را به شدت دوقطبی ساخت.
قاچاقچی و شبکه مافیا
وقتی این فکرا به ذهنم میرسید، تنها یک چیز میتونست من و همخدمتیهایم رو آرام کنه و اونم اینکه میتوانستیم آزادیهای یواشکی داشته باشیم. به نظرم معمولا در این موقعیتهاست که گروههای دوستی شکل میگیره. مثل گروه املت که یواشکی کلاسو میپیچوندند و میرفتند بوفه تا املت و چای سفارش دهند؛ یا مثل گروهی که برای بحثهای بیسروته سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و روانشناسی شکل میگرفت و نیز گروه دوپینگیها که بعضی از بچهها، اونو گروه اهل خیاطی نیز صداشون میکردند؛ چون خیاطی یه اسم رمز بود و برای اشاره به مکان خیاطی پادگان به کار میرفت که میشد یواشکی سیگار کشید و نفسی چاق کرد. البته خوشبختانه گروهان ما این طور نبود که جناحی شده باشه و هرکسی به عضویت گروهی خاص دربیاد، بلکه هر فرد فراخور زمان و موقعیت و حسش در اون ساعت به عضویت در یه گروه درمیومد و بعد سرکی به گروه دیگر میزد.
دو گروه اول خیلی مشکل خاصی نداشتند چون کارشون خارج از مقررات و ضوابط پادگان نبود و خطر جدی مثل تجدید دوره تهدیدشون نمیکرد؛ نهایتش چندتا لیچار و متلک از فرمانده نثارشون میشد اما گروه سوم بایست احتیاط بیشتری هم در تهیه و هم در مصرف سیگار میکرد. به نظرم، اعضای گروه سوم خیلی هم خلاق بودند؛ از جایابی سیگار در بسته کیک گرفته تا مذاکره و خرید سیگار از سربازان قدیمیتر که برای خودشون راههایی رو بدعت گذاری کرده بودند. البته ارتباط با سربازهای قدیمی که به اصطلاح یگان خدمتیشان در همین پادگان بود و قرار بود نزدیک به 2 سال از زندگی خود را در چنین محیطی بگذرانند، کار سادهای نبود. در برخورد اول با به اصطلاح نخبگان وظیفه با دلخوری، ناراحتی و اعتماد به نفسی کمتر هم کلام میشدند که به نظرم حق هم داشتند اما زمانی که میتوانستی اعتمادشون را به خودت جلب کنی، میتوانستی نشان شجاعترین قاچاقچی پادگان رو پیدا کنی تا سیگار که سهله، هرچی دل تنگت میخواستی برات تامین کنه. پس مشکلات تهیه و مصرف اقلام فقط برای هفته اول بود بعد انقدر سیگار فراوون شد که میشد باهاش یک شهرو سیگاری کنی.
مردان آسمانی
البته با خودتون فکر نکنید که پادگان صفریک این طور کشکی و روهوا اداره میشد؛ دژبان موقع ورود و خروج همه جاتو میگشت؛ صبحها، موقع خواب و قبل شروع هر کلاس، بچهها سرشماری میشدند و اگه فرمانده احساس میکرد که از کسی خطایی خارج از ضابطه سرزده، سعی میکرد به صورت لسانی و حداقل به طول نیم ساعت سرزنش و هدایتش کنه و در نهایت یه منفی و یا ضربدر در لیستش جلوی نام او یادداشت میکرد. البته برعکس آنچه که به نظر میاد، به نظرم نظامیان بسیار آدمهای پاک، ناب، درست، وطن دوست و البته دوست داشتنی هستند؛ از سرباز وظیفه و دژبان تا افسران و درجه داران نظامی که من به شخصه هم در پادگان صفر یک نزاجا و هم در فرماندهی ناجا از نزدیک باهاشون برخورد داشتم جز احترام و صمیمیت چیزی ندیدم. شاید چون فراموش کردیم که نظامیان همین مردمان و هم وطنان خودمان هستند.
از هم خدمتیهایم هم که براتون نگم ؛ اگرچه اونها هم مثل من مفتخر به خدمت مقدس و البته اجباری سربازی شده بودند ولی یکی از یکی بهتر و بامعرفتتر؛ البته چون طول دوره آموزشی رو به خاطر کرونا کوتاه کرده بودند و تمام سربازان یا درستتر بگم فراگیران دوره آموزشی از طرف بنیاد نخبگان معرفی شده بودند، بسیار هم در تخصص خودشون، عالم بودند و هر بار که با هرکدامشان تعاملی هرچند کوتاه داشتم درکنار اظهار تاسف برای این سرزمین، از خودم سوالی تکراری میپرسیدم که چطور بر سر چنین سرزمین و مردمانی، چنین سرنوشتی رقم خورد؟
هیچ جا خونه آدم نمیشه
در هر سو هفت روز اول خدمتم بدون دسترسی به موبایلم سپری شد، حتی کارتی هم نبود که بشه ازش با بیرون تماس برقرار کرد، وقتی ندا آمد که در ساعت و روزهای مشخصی بعد از ساعت 17 میشه تلفنو گرفت درجا از رو تختم بلند شدم و به محل نگهداری تلفن همراهم رفتم که تقریبا یه نیم ساعتی لازم بود تا رسیدن به آنجا پیاده روی کنم. به همه زنگ زدم، پیامهامو چک کردم، جوابهاشونو دادم: خونواده، دوستان و عشق خود. اونها هم خوشحال شدند؛ یادمه حتی اولین روزی که مرخصی گرفتم، همه خانواده و دوستان منتظرم بودند و منو در آغوش کشیدند اما از هفته دوم که یک روز در میون شبها به خونه برمیگشتم و به موبایلم دسترسی پیدا کرده بودم، دیگه خبری از بغل و پیامهای محبت آمیز نبود. ولی خوب حداقل در این 14، 15 روزی که در پادگان نصف و نیمه بودم، یادم افتاد که چطور میشه بدون موبایل و دسترسی به شبکههای اجتماعی زندگی کرد اما هر چی که باشه هیچ جا خونه آدم نمیشه به خصوص تخت آدم که فارغ از برنامه سین و صبحگاه راس ساعت پنج، میشد تا ظهر راحت خوابید!
مهران
سلام ببخشید یه سوال؟میخام ببینم روز اول که رفتی و وسایل بهت دادن مثل پوتین و پتو و لباس و اینا
بعدش مرخصی دادن بهت؟برای درست کردن لباسات؟ اخه خودم ده روز دیگه اعزامم ۰۱ سره اون یکم استرس دارم 🙂
آرین
سلام سرباز!
بله همون روز اول لباس و وسایل بهت میدند و احیانا پیش میومد که کسی نتونه لباس اندازه خودش پیدا کنه و مرخصی ساعتی بهش میدادند که البسه مناسبشو آماده کنه اما همون روز باید به پادگان برمی گشت؛ مثلا پوتینم برای من سایز نبود اما دیگه حوصله نداشتم برم بیرون و برگردم. به نظرم اگه تونستی لیوان، مسواک، لباس راحتی (لباس خواب)، بسته دستمال کاغذی، قاشق و چنگال، فلاسک، کتاب و کش برای پوتین همراهت باشه. اگرچه اونجا بوفه هست و همه این مواردو میتونی از اونجا هم تهیه کنی. راستی حتی میشه با خودت گوشی ساده هم ببری اما نباید در ملاعام ازش استفاده کنی و به نظرم سعی کن پوتینتو حداقل یک تا دو شماره بزرگتر از شماره پات انتخاب کنی! در کل بیشتر شبیه یک اردوی اجباریه و واقعا سخت نمی گیرند و بعد از چند روز مرخصی هم بهت میدند.
موفق باشی
آریو
درود بر شما وقتتون بخیر . آموزشی میگن 44 روز هست در زمان الان . میخواستم بدونم بچه های معاف از رزم چجوریه آموزشیشون؟ راحت تر هست واقعا؟ انگار روز های آموزشیشون کناره درسته؟
آرین عظیمی
درود
وفت شما هم بخیر
بچه های معاف از رزم همراه گروهان هستند فقط با توافق قبلی با فرمانده گروهانشون می توانند برخی از فعالیت ها را انجام ندهند و در آسایشگاه بمونند تا برنامه های مدنظر در دوره آموزشی تموم یشه و در این مورد معمولا سخت گیری نمی شود
موفق باشید
علی
سلام وقت بخیر، من اعزام آبان ١۴٠١ هستم. آیا در روزهای اول اصلا مرخصی داده نمیشه؟ امکان مرخصی بعد از ظهرها برای شخصی که مشکل پزشکی داره ، هست؟
آرین عظیمی
سلامِ وقت شما هم بخیرِ بله امکان اراپه مرخصی به خصوص برای عزیزانی که مشکل پزشکی دارند وجود داره، سعی کنید برای مرخصی با فرمانده مستقیم خود در ارتباط باشید
ارمین
سلاموقت بخیر یعنی میشه گوشی ساده برد و گیر نمیدن و آیا مرخصی میان دوره به کسی میدن
خیلی سپاس گزارم از راهنمایت????????????
ارمین
سلام وقت بخیر
میشه گوشی با خودمونببریمو داخل پادگان ازش استفاده کنیم و مرخصی میاندوره بهتون میدن
آرین عظیمی
سلام وقت شما هم بخیر
بله میشه گوشی ساده (بدون دوربین) اجازه میدند و مرخصی هم میدند
ساتراپ
سلام و احترام
برای متاهل های ساکن شهر های دیگر که افتادند پادگان 01 شهدای وظیفه امکان گرفتن مرخصی هست که عصر برویم و فردا صبح برگردیم؟
آرین عظیمی
سلام
بله با اجازه فرمانده گردان معمولا اجازه می دهند
پوریا
سلام
چقدر دلم گرفت متنت رو خوندم دوست عزیزم.
اول یاد ۲۹ روز سختی که خودم گذروندم افتادم و غصه ای که الان ۱۷ ماه گذشته و همچنان ۷ ماه مونده…
همه خوبی هایی که گفتی بخاطر این بود که شما از سازمان نخبگان معرفی شدید و میدونستن که تنها همین چند روز مهمان ارتش هستید..
کاش چند روزی با ما بودی و میدیدی رفتار چگونه بود با کارشناس ارشدها و کارشناس های کشور بدون جداسازی درس خونده سراسری و ازاد و علمی کاربردی و غیرانتفاعی…
قسمتی هم تو متن نظرتون رو راجع به فلسفه خدمت کنید که عمیق جای تفکر داره
امیدوارم روزی ۲۴ ماه منم تموم شه و کتابچه ای از این دوره پست و خفت بار زندگی بنویسم
عمر برا شما خوش
آرین عظیمی
سلام
خیلی ممنونم که مطلبمو خواندید
و دقیقا اون بحثی که راجع به تفاوت میان سربازها اشاره کردید را حتی من هم به شخصه حس کردم و کاملا با شم موافقم
براتون آرزوی سلامتی و سرافرازی دارم