انگار آچمز شدهام؛ یعنی چیزی برام جلو نمیره؛ منظورم اینه که انگار در یه حلقهی باطل گیر افتادهام. یه حس خسته از تلاش کردن یا ناامید شدن از بهبود شرایطه. حس میکنم چه دست و پا بزنم چه نزنم و بخوابم وضعم همینه. یه جور حسش شبیه به بن بست میمونه. نه اینکه به باتلاق افتادما، نه؛ یعنی هر فوت و فنی بزنم باز اون چیزی که میخوام نمیشه. نمیدونم این حس از کی شروع شد یا کی قراره تموم بشه یا مسببش دقیقا کیه، چیه یا چی میخواد. فقط میدونم این راهی که جلومه راه خروج یا بهتر بگم راه درستی نیست.
خیلی فکر میکنم که چطور میتونم از این مارپیچ بیام بیرون؛ راستش هر قدر خودمو کنکاش میکنم نمیتونم بپذیرم که مقصر نهایی این وضع خودمم. یعنی بیشتر از عمد به خودم میقبولونم که: «تلاشت کم بوده یا به اندازه کافی خلاق نبودی یا راهکارهایی که بکار بستیشون خیلی دم دستیه و نمیتونه تو رو به هدفت نزدیک کنه. تلاش میکنیا، زحمت میکشیا ولی الکیه، دل خوش خنکیه، اون کاری نیست که تو رو یه قدم ببره جلو». نمیدونم … شاید هم برای فکر کردن و تغییر مسیر کمی دیر شده، یهو درست آخر مسیر انگار فهمیدم که این راهم نبوده. حالا هم به اصطلاح ناشکری نمیکنما ولی حقیقتش راضی نیستم، خوشحال نیستم، این وضعو نمیخوام و میخوام تاجایی که میتونم کشون کشون خودمو ببرم جلو. اما بعد اینکه چند قدم برمیدارم و به عقب نگاه میکنم، میبینم که فقط بیهدفتر از قبل، کمی راه رفتم و زحمتی نکشیدم. میدونم نمیتونم دنیا رو تغییر بدم اما دنیای خودمو که میتونم! یعنی باید بتونم؛ اینجا حاکمش منم و هر کار من بگم باید بشه و انجام بشه. اما اینجا هم انگار حاکمش من نیستم. درونم خستهتر از اونیه که بلند شه، بپره، هوار بکشه. شاید تاثیر سنمه یا متابولیسم بدنه! واسه همین رفتم چند تا قرص مولتی ویتامین خریدم و غذاهای سالمتری میخورم و خیلی چیزها رو که ضرر داشتو گذاشتم کنار. اما این چیزها همون لحظه فقط کار میکنه، یعنی فعالتر یا پرجنب و جوشترم نکرده.
آدم تنهایی نیستم. در مجموع فکر میکنم دوستان خوبی دارم. تا الان بهم کلی انگیزه دادند ولی حمایت اونها مثل همون قرصها و ویتامینهاست که خیلی کم در من اثر میکنه. نمیدونم شاید اینها یه جور علائم افسردگیه یا یه سندروم تو این مایهها. چون احساس میکنم کمی عصبانی و زودرنج یا شاید دمدمی مزاج شدهام. خیلی اتفاقات یا آشناییهای جدید برام جذاب نیست و منو به وجد نمیاره. بیشتر ترجیح میدم تو رختخواب باشم و بخوابم چون به نظرم خیلی خوابم میاد؛ اما خب این روزا متاسفانه خیلی خوابم نمیبره؛ شاید بگید از گرماست یا پیشنهاد بدید تا قبل خواب، کتابی بخوانم یا فیلمی ببینم اما حوصلم نمیگیره. بنابراین معمولا تا صبح بیدارم و در طول روز یه حالت فسی پیدا میکنم.
نمیدونم. به نظرم که به خودم سخت نمیگیرم. خیلی هم آدم عجولی نیستم ولی خیلی از کارهام روی هم تلنبار شده. از اون بدتر که پونصد بار به صور مختلف برای خودم برنامهریزی کردم ولی خب نهایتاش یکی دو روز بهش پایبند بودم. البته منتظر پیشامد خاصی نیز نیستم. اصلا پیشامد چی؟ کشک چی؟ تازه اصلا هم دوست ندارم فکر کنم که از روی شانس و به قول معروف کائنات چیزی برام اتفاق بیفته. دوست دارم خودم بدونم کجا میخوام برم و برم. ولی خب هیچ جایگاهی برام جذاب نیست و هیچ قدمی درست نیست. تقریبا از هر لحاظ آچمز شدهام!