دسته: دلنوشته‌‌ها

پهلوان کارش را خوب بلد بود. او می‌دانست که برای پاره کردن زنجیرها چطور باید عمل کند. سالهای سال بود که این نمایش را در کمال مهارت اجرا می‌کرد. او دقیقا می‌دانست که بهترین جای قرار گرفتن زنجیرها دور بدنش...

نمی‌دانم این واژه از کی به بخش مهمی از زندگی من بدل شد ولی هرچه که هست و با تمام درد و مشکلاتی که به همراه دارد، تهش در دلم حس خوبی دارم. چون به نظرم فرصت دوباره کمی به...

انگار آچمز شده‌ام؛ یعنی چیزی برام جلو نمیره؛‌‌ منظورم اینه که انگار در یه حلقه‌ی باطل گیر افتاده‌ام. یه حس خسته از تلاش کردن یا ناامید شدن از بهبود شرایطه. حس می‌کنم چه دست و پا بزنم چه نزنم و...

امروزه، دور، دوره ویديو و تصویر است، چون هم طرفدار و هم مخاطب بیشتری دارد. شاید از نگاه برخی هیچ نوع محتوایی به اندازه عکس و ویديو تاثیرگذار نباشد و به راستی عکس و ویديو بیشتر از سایر انواع محتوا...

می‌تونم حسش کنم که داره دوباره میاد، داره از یک جای خیلی دور، بهم نزدیک میشه، شاید کسی نتونه بفهمتش اما من می‌تونم از فرسنگ‌ها فاصله، حسش کنم. با سرعت هم داره میاد. فکر نمی‌کردم بتونه انقدر سریع پیدام کنه...

سخت‌ترین نبرد در میدان جنگ داخلی، جدالی فرسایشی و طاقت‌فرسا میان دو نیروی عشق و منطق است به گونه‌ای که حتی اگر طرفی با زحمت بسیار و اصراری پرهزینه، پیروز میدان شود، نتیجه حاصله آنقدر دهشتناک و سهمگین است که...

در منطق جامعه ما، تنها نمایش دو رنگ جاری و مجاز است: سیاه و سفید. یعنی نمی‌توانی مثلا زنگ قرمز یا آبی یا خاکستری متمایل به سفید با سیاه را ببینی. فقط سیاه یا سفید وجود دارد و تنها این...