در منطق جامعه ما، تنها نمایش دو رنگ جاری و مجاز است: سیاه و سفید. یعنی نمیتوانی مثلا رنگ قرمز یا آبی یا خاکستری متمایل به سفید یا سیاه را ببینی. فقط سیاه یا سفید وجود دارد و تنها این دو رنگ برای نمایش مورد قبول هستند. گویا چشمان جامعه، ما را فقط با همین دو رنگ میبیند؛ جامعهای که به شدت قطبی شده و مجالی برای وجود طیفی از رنگها را نمیدهد. وضعیت گسستهای است که فقط سیاه و سفید را مجاز میداند، نه کمرنگتر و نه پررنگتر و نه هرچه غیر آن مورد پذیرش نیست. در این جامعه فقط باید یک سمت را انتخاب کنی؛ اگرچه هر سمت را انتخاب کنی با انبوهی از اتهامات از طرف طرفداران سمت دیگر مواجه خواهی بود. نمیتوانی هم ما بین این دو را انتخاب کنی، نمیتوانی هم نظرت را مخفی نگه داری و آن را ابراز نکنی، نمیتوانی هم در حاشیه باشی چون مرز و ناحیه مشترکی نیز بین این دو طرف وجود ندارد. جامعه تو را هل خواهد داد تا یکی را انتخاب کنی و بگویی طرف کدام یک هستی! نمیتوانی هر دو طرف را باهم داشته باشی و کاری کنی که فکر میکنی به نظرت درست است. ممکن است گاهی با خودت فکر کنی که با برخی از دیدگاههای سمت سفید و با برخی از دیدگاههای سمت سیاه موافق هستی، اما این وضعیت در دستگاه جامعه امروزی ما مجاز شمرده نمیشود. جامعه آنقدر به تو فشار میآورد که یکی را و فقط یکی را انتخاب کنی و طرفدار یک سمت باشی. ممکن است در این راه دچار استرس، ناراحتی و خشم شوی اما هر دو طرف آنقدر به تو فشار میآورند که بالاخره دهان باز کنی و فریاد بکشی که کدام طرفی. چون تو دو گزینه بیشتر نداری و در البته در انتخاب این دو گزینه آزاد هستی و حق داری تا دست به انتخاب بزنی. پس با آگاهی کافی از این که با انتخاب هر سمت ممکن است دیگران تو یا نظر، عقیده و نگرش حقیقی تو را درک نکنند، مجبوری که انتخاب کنی؛ زیرا این تنها وضعیت ممکن و مجاز برای وجود توست. ممکن است آرزو کنی که بری به جایی دور که تو را نشناسند یا مجبورت نکنند که طرف یکی را بگیری اما عرض کردم در منطق جامعه سیاه و سفید ما حتما نباید معروف و شهره باشی که مجبور به انتخاب باشی. حتی اگر هیج کاری نکنی، با کسی نری، با کسی نیای، نبیننت، ماسک بزنی و نخواهی ببیننت، جامعه ممکن است بیاد سراغت و پیدات بکنه و تو رو از خلوتگاهت، بیرون بکشه و انقدر پاپیجت بشه که بالاخره یک رنگ رو انتخاب کنی. ممکنه با خودت فکرکنی خیلی قوی هستی و با این چیزها باز تو کتت نخواهد رفت که طرف یک سمت باشی ولی واقعیت این است که نمیتوانی در این جامعه باشی و سمت طرفی نباشی؛ پس هر چقدر هم مقاومت کنی و چیزی نگویی، خودشان برایت تصمیم میگیرند که کدوم طرف هستی. بعد هر طرف با هر وسیلهای آنقدر در گوش و کرنا میکنند که تو عضو و طرفدار آنها بودی و غیابی هم از تو تمجید و ستایش میکنند که ثابت بشه طرف و کنار آنها هستی؛ چون به هرحال همین که در اینجا نفس کشیدی، مدرسه رفتی، بزرگ شدی و برای خودت رفت و آمد داشتی، بهانه کافی دستشان داری که تو رو با آنها تفسیر کنند و بگویند که تو رنگ سیاه بودی یا سفید. اما این پایان داستان نیست چون آنقدر از تو میگویند و مینویسند، آنقدر با تو رفیق یا دشمن میشوند، آنقدر از تو تعریف میکنند یا ناسزایت میگویند که مجبور شوی به میدان بیایی و داد بزنی که کدوم طرفی نه اینکه داد بزنی من یک رنگ خاکستریام یا مثل آب بی رنگم، نه؛ چون این قانعشون نمیکند بلکه باید دقیق، رسا و بلند بگی که سیاه هستی یا سفید. شاید اگر این کار را انجام دهی، هر دو طرف تا مدتی ولت کنند و بی خیالت بشوند. متاسفانه در این وضعیت حالت دیگر خوب نیست، حست به خودت منفیه، دائما به این فکر میکنی که چی شد و چی گفتند و چه گفتی و چرا گفتی. این درگیری درونی به این دلیل است که تو خودت از سر خودت آگاهی داری که نه کاملا سیاهی و نه کاملا سفید و البته رنگهای بسیاری را برای ابراز خود واقعیت میشناسی. اما درست در زمانی که فکر میکنی که رهایت کردند و دیگر از تو نه حرف زده میشود و نه کسی بهت کاری خواهد داشت، جامعه سیاه و سفید باز به سراغت خواهد آمد. پس اگر این جامعه امروز از تو نپرسد، بالاخره فردا روزی از تو این سوال را خواهد پرسید و دوباره بررسی میکند که طرفدار سیاه هستی یا سفید و آنقدر دوباره آزار و رنجت خواهد داد که جوابشان را بدهی والا دوباره همان آش و است همان کاسه. اما به نظرم خیلی هم نگران نباش، زیرا اعتراف در زیر شکنجه از اعتبار ساقطه.