میتونم حسش کنم که داره دوباره میاد، داره از یک جای خیلی دور، بهم نزدیک میشه، شاید کسی نتونه بفهمتش اما من میتونم از فرسنگها فاصله، حسش کنم. با سرعت هم داره میاد. فکر نمیکردم بتونه انقدر سریع پیدام کنه و به سراغم بیاد. اصلا چطور فهمید که کجام؟ انقدر مستقیم و سرراست داره میاد که انگار کسی مکان منو براش فرستاده. اما نشونی خودمو به هیچ کس جز خودم نگفتم. نکنه خودم خودمو لو دادم! عجب دهن لقی هستما. حالا من نمیتونم جلوی زبونمو بگیرم، اون چرا داره میاد؟والا تعارف امد نیومد داره. شاید هم فریاد ذهنمو شنیده. شاید از بس در خیالم باهاش حرف زدم، صدامو شنیده و امده. حتی فرصت نداد کمی در خیالم باهاش تنها باشم! هر شب صداش میکردم که زودتر بیاد پیشم. چون بهش عادت کرده بودم و بدون اون خیلی تنها شده بودم. تهش میدونستم دوباره میاد اما فکرشو نمیکردم انقدر زووود. اما حالا که امده در عوض این که خوشحال باشم، از نزدیک شدنش میترسم. شاید دلواپس شدم چون خیلی سریع و با سرعت میاد. قلبم به تپش افتاده. نمیتونم تمرکز کنم. اصلا نمیدونم وقتی بهم رسید چی بپوشم یا چه عطری بزنم. وای! هنوز دوش نگرفتم و موهامو شونه نکردم. ای کاش کمی بزنه کنار یا دوستی سرراه ببینه یه ذره توقف کنه و سرگرم شه یا حتی یادش بره کجا داشته میرفته. امیدوارم یهو به چیزی به دلش بیفته و بفهمه که عجب آدم مزخرفی هستم و برگرده. اما میشناسمش هیچ چیز جلودارش نیست. همه رو میزنه کنار و میاد. مثل یه لوکوموتیو بزرگ، پرسرعت و سنگین میاد. وای به جای این فکرای ابلهانه بهتره زودتر آماده شم. نمیخوام منو اینطور ببینه. خیلی لاغر و خسته و رنگ پریده شدم. اصلا احساس میکنم زشت و بدترکیب شدم. ای کاش نیاد. آره دوست ندارم بیاد. مثل اینکه یادش رفته چقدر برای رسیدن به اینجا سختی کشیدم. خیلی طول کشیده و میتوانم تک تک روزامو به یاد بیارم. امده بودم اینجا که فقط نفس بکشم و جز من هیچ کسی حتی اون هم بهم نه فکر بکنه و نه بتونه بیاد. خودش هم کم سختی نکشیده. حتی شاید بیشتر از من هم اذیت شده. دروغ و دغل نیست بگم به خاطر خودش رفتم. چون من آدمش نبودم، چون از خودم میترسیدم. چون دیگه نمیخواستم. اما دوباره داره میاد، با سرعت هم میاد و من از نزدیک شدنش میترسم. هنوز حالم خوب نشده. هنوز طاقتم زیاد نشده. دیگه قوی و جوون نیستم و اگه دوباره بیاد بهم قطعا آسیب بزنه یا منو بدجور اذیت میکنه و من حتما میمیرم. اما گوشش به این حرفها بدهکار نیست. منم زبونم قفله و نمیتونم داد بزنم بگم نیا بیناموس. چون همه عمر در جست و جوش بودم. بهش فکر کردم . باهاش حرف زدم، رقصیدم، خوابیدم. دوست داشتم منو ببینه، بشنوه، بوم کنه، لمسم کنه و اونم اندازه من عاشقم بشه و منو درآغوش بگیره. حالا که داره میاد دوباره انگار خل و چل شدنم گل کرده. کلافهطور شدم. آخه یکی نیست بهش بگه نرو این خودش تکلیفش با خودش روشن نیست. خودش تباهه و بهش برسی تو هم تباه میکنه. اصلا عاشق چیش شدی. نه قیافه داره نه تیپ داره نه پول داره نه اصلا بامزهاست، برگرد برو سراغ زندگیت. میدونم هیچ کس نمیتونه از تصمیمش برش گردونه. خبر نداره که اگه برسه دیگه نه قلبی در سینه دارم که براش بتپه و نه آغوشی که گرمش کنه. تقصیر خودمه. ای کاش همون روز که منو ختنه کردند، میدادم قلبمو هم ختنه میکردند، راحت میشدم. به خدا! راست میگم. ببین بعضیها چطور راحت دارند زندگیشونو میکنند. هیچی هم براشون مهم نیست. از هفت دولت خیالشون آزاده. حالا درسته منم خیلی فرشته و معصوم نبودم اما هر بار انگار زخمی خوردم که دیگه خونش بند نمیاد. احساس میکنم ازم خیلی خون رفته. نفسهام کند شده و به سختی میتونم حرکت کنم. حتی دیگه نمیتونم حرف بزنم و بهش بگم چقدر عاشقشم و چقدر دوستش دارم و چرا منو رها کرد یا شاید من رهاش کردم و دیگه نمیخوام تنها باشم و البته حتی باهاش باشم چون دیگه جانی در بدنم نمونده که با نوشیدنش سرحال بشه و بخواد داستانشو باهام شروع کنه. من دیگه تموم شدم و احیا نمیشم حتی اگه قویترین شوک به قلبم بزنی، بدون که دکترا جوابم کردند و سرنوشتم همین خواهد بود. میتونم حسش کنم آخرامه. فکرشو نمیکردم انقدر زود به تهش برسم اما رسیدم اما بهش بگین نگران نباشه چون نمیترسم. دوست دارم راست باشه که میگند وقتی به آخر خط میرسی همه خاطراتت باهاش مرور میشه و بعدش چشمامو ببندم و لبخند بزنم و دیگه چیزی حس نکنم. حسش به نظرم مثل بستن یه سالنامه تاریخ گذشته است که نه کسی دوباره میخرتش و نه میخونتش چون اصلا مهم نیست یا حسش مثل خاموش کردن چراغ و رفتن به زیر پتو برای خوابیدن میمونه. آخ چه حالی میده خوابیدن زیر پتو در اتاقی که هواش مثل یخچال میمونه. صبح که بهم برسه، من بدنم فریز شده و دیگه نخواهم بود.