تا قبل از 30 سالگی حس میکردم که زمان خیلی زود میگذره، هر سال زودتر از پارسال طی میشد؛ هرروز سریعتر از روز قبل برام تموم میشد. همش یه هول و ولایی داشتم که ای وای! نیمه عمرم تموم شد و من هیچ کاری نکردم؛ نه مهارتی کسب کردم، نه تفریحِ درست حسابی داشتم و نه اصلا می دونستم بعدا قراره چیکار کنم. هی به خودم فشار میآوردم، بیشتر راجع به خودم از خودم میپرسیدم، بیشتر رو کاغذ نقشه میکشیدم اما نتیجه تلخ این بود که نمیدونستم چیمو کجامو و کجا باید برم.
این زمان لعنتی برام مثل خوره شده بود! همش به خودم میگفتم وقت تنگه؛ الان دوباره روز تموم میشه و باید بری بخوابی اما هنوز نمیدونستم که آیا کاری که فردا قراره انجام بدم، همون کار مورد علاقهامه یا نه! اصلا ارزش این وقت کم منو داره؟ آیا بعدا غبطه نمیخورم که چرا زمانمو سرش تلف کردم؟ در هر صورت، این سوالات بیانتها، هیچ کدوم مانع انجام همون کارهای روزانه و کسالت آور فردایم نمیشدند! یه زمانی بهونه میآوردم که به خاطره خانوادمه، زمان دیگهای به خاطر هزینههامه، بعدها به خاطر آیندهامه؛ اما در درونم میدونستم که دارم بهونه میگیرم، چون هر فرجی هم که میشد، باز به همون کارها ادامه میدادم.
یه شب که دوباره داشتم به این چیزا فکر میکردم، به ذهنم رسید که شاید مشکل از «نه نگفتنم» بود. اینکه تا امروز هر کاری که بهم پیشنهاد میشد، هر کسی که سر راهم سبز میشد یا هر اتفاقی که برام میافتاد را نه بهشون نمیگفتم. شاید چون همه چیزو یه اتفاق میدیدم که قراره بهم کمک کنند که خودمو بهتر بشناسم. اینکه چی دوست دارم و از چه چیزی بدم میاد. این که از انجام چه کاری بیشتر خوشحال میشم و از چه رفتارهایی آزردهتر. اما باز واقعیت این بود که این اتفاقات هیج کدوم نه تمومی داشتند و نه تکراری بودند؛ فقط لیست بینهایتی از چیزهای خوب و بدی بودند که منو محدودتر از قبل میکردند.
کم کم داشتم تنهاتر و وسواسیتر از قبل میشدم. هیچ چیز منو سر ذوق نمیاورد. چندوقتی به این شکل گذشت و نمیدونستم که آیا این کاری که به گمانم کمی ازش خوشم میامد، دقیقا همان کاری است که من به دنیا امدم تا انجامش بدم یا نه. دوستان و اطرافیانم دیگه داشتند از این حرفها و کارهایم کلافه میشدند. البته بندهگان خدا پیشنهاد هم زیاد میدادند: از خواندن کتابهایی با موضوع سفر قهرمانی بگیر تا سفر به شهری دور و یا شروع یک زندگی مجردی! اما بعد از چندسالی وقت تلف کردن، واقعیت تکراری این بود که هیچ کدومشون خیلی هم اثربخش نبود.
بعد از این سماجتی که احساس کردم به در بسته میخوره، تصمیم گرفتم که خودمو به بی خیالی بزنم و به خودم انقدر فشار نیارم. یادمه دائما از خودم میپرسیدم: مگه چقدر قراره زندگی بکنی؟ مگه تو این دنیا، چی واقعا مهمه؟ مگه قبلیا چی کار کردند؟ مگه بعدش قراره چی بشه؟ بیخیالش! قدر امروزتو بدون. انقدر سخت نگیر. برو هر کاری دوست داری بکن، اذیت کن؛ بریز؛ بپاش. بذار حال کنی، عشق کنی، بذار بهت خوش بگذره. به تو چه که قراره بقیه چی راجع بهت فکر کنند. خلاصه منم با این تصمیم کم کم داشتم به یه آدم مسخ شبیه میشدم. یه آدمی که قهقه زیاد میزنه، بددهنه، بقیه رو مسخره میکنه، میره، میاد، به هیچ کی هم کاری نداره. خلاصه هر کاری به ذهنم میرسید که ممکن بود الان باعث بشه بهم بیشتر خوش بگذره را انجام میدادم.
یه ذره که گذشت، دیدم، نه، نمیتونم انقدر بیخیال باشم. اصلا دوست ندارم آدمی باشم که اینجوری به دنیا نگاه میکنه. این سبک زندگی را نمیپسندیدم. بنابراین دوباره برگشتم سر خونه اولم.
این روزها بیشتر تو خونه میمونم و در اتاقم با خودم خلوت میکنم. گاهی جلوی آینه میایستم و به خودم نگاه میکنم. به موهام که کمی کمتر و سفیدتر شدهاند؛ به ابروهای نازکم که کمی بلندتر و پرتر شدهاند؛ به خطوط دهانم که کمی بیشتر و عمیقتر شدهاند و البته به چشمانم که گویا مردمکش کمرنگتر شده است. با این حال به نظر میاد همه چیز سرجاشه. آره! این خودمم؛ اینهاش اینم زخم روی لبم که در بچگی به زمین خورده بودم و تا به امروز جاش روی صورتم مونده. ولی هر چقدر بیشتر به خودم خیره میشم، بیشتر حس غریبی میکنم. انگار هنوز با چهرهام انس نگرفتهام. انگار فقط چندباری تو عکس دیدمش؛ شاید همه اینها به خاطر داستانهایی است که پدر و مادرم حین دیدن عکسهای آلبوم خانوادهگی، بهم گفتهاند؛ شاید هم کتابی یا فیلم زندگینامهای رو تو نوجوانی خواندم و تماشا کردم؛ شاید هم همه اینها به خاطر خواب طولانی است که شبی دیدم و هنوز جزئیاتش را در ذهنم دارم. در هر سو، اگر من، خودمو در آینه ببینم، میتوانم فوری تشخیص بدم که اسمش چیه، چند سالشه، خانوادهاش کجاند، چی خونده، قبلاها چی کار کرده، الان داره چی کار میکنه ولی بیشتر از این، چیزی انگار ازش نمیدونم.