نمیدونم آدمیزاد از کی فهمید که خیالاتی بوده. شاید بگین از اون موقعی که تازه متولد شد و چیزی رو که دید و فکر میکرد براش خوبه یا جذابه را میخواست. نشد براش معنی نداشت؛ چه شکلات دست یه بچه دیگه باشه، پرنده در آسمون باشه یا تلفن همراه همسایه باشه. اگه نمیشد و بهش نمیرسید، جیغ میزد، هوار میکشید و گریه میکرد تا بشه. باز اگه نمیشد اون وقت، ممکن بود که کوتاه بیاد یا بهش حالی میکردند که کوتاه بیاد؛ چون وقتش نبود، مالش نبود، حقش نبود. خیالاتی شده بود که میتونست اونها را داشته باشه.
از اون موقعی که برای سالگرد تولدش، پدر و مادرش براش جشن گرفتند و یکی دو تا عروسک و ماشین بهش هدیه دادند. عروسکی با موهای قشنگی که میتونست اونها رو شونه کنه، لباسهای رنگی تنش کنه و دلشو فشار بده تا براش آواز بخونه؛ ماشینی که مثل ماشینهای توی پیست مسابقه خیلی سریع و مدرن بودند. پس خیال میکرد که اگه بزرگ بشه، مثل عروسکش لباس میپوشه و آواز میخونه یا ماشین باسرعت و جدیدی میخره تا در خیابونهای شهر مثل رو فرش ویراژ بده. اما آخرش یه موتور گازی هم نتونست برای خودش بخره.
از اون موقعی که براش قصه گفتند و کارتون پخش کردند. از لوبیای بیارزشی بهش گفتند که اگه میتونست اونو پیداش کنه و تو خونهاش بکارتش، میتونست بره به آسمون و مرغی رو بدست بیاره که براش تخم طلا بذاره. از بابانوئلی گفتند که از دل کوچیکش خبر داره و موقع عید با گوزنها و کوتولهها میاد و براش اسباب بازی میاره. از دختری گفتند که در انتظار یک پرنسه تا بیاد اونو از قلعه و اژدها آزادش کنه. از اون موقعی که شبها با این داستانها به خواب میرفت و با خودش خیال میکرد که اونها واقعا وجود دارند و بالاخره اینو به بقیه ثابت میکنه.
از اون موقعی که بزرگتر شد و کسانی رو دید و شنید که قبلا ندیده و نشنیده بودشون. از اون موقعی که عکسهاشونو رو درو دیوار اتاقش چسبوند، چون طرفدارشون بود و میخواست مثل اونها لباس بپوشه و حرف بزنه تا جذاب بشه؛ معروف بشه، اصلا خود اونها بشه. ممکن بود انقدر هم پیگیرشون بوده باشه تا اونا رو پیداشون کنه و باهاشون چندتا عکس یادگیری بگیره. اما بزرگتر شد و مجبور شد تا درس بخونه و انتخاب رشته کنه چون ممکن بود ازش بپرسند: «چی کاره میخواهی بشی؟»؛ اگه روش نمیشد بگه دوست داره مثل اونها بشه یا واقعا نمیدونست چی دوست داره بشه، ممکن بود از دوست و آشناش یاد بگیره که بگه دکتر، مهندس، خلبان. اما مشاور تحصیلیش به کارنامهاش نگاه کردو گفت که ترازش پایینه؛ بایست دور دکتر، مهندس، خلبانو خط بکشه و رشتهای بزنه که قبول بشه.
از اون موقعی که دانشگاه رفت چون خیال میکرد بالاخره وقتشه واقعا یه چیزی بشه اما چهار-پنج سال گذشت و چیزی یاد نگرفت. پس آخرش رفت پیش باباش و ایستاد پای پیک یا مغازه. به مامانش گفت: «درس نمیخوندم مثل دوستام یا پول داشتم یا ماشینی که عکسشو رو صفحه گوشیم دارم». باباش شنید و ناراحت شد. با هم دعواشون شد و تصمیم گرفت که مستقل بشه، زندگی خودشو داشته باشه چون خیال میکرد خودش میدونست چی براش خوبه چی بد.
از اون موقعی که رفت سرکار تا هزینه هاشو خودش دربیاره. یه شرکت پیدا کرد و از صبح تا شب، با ماهی چهار تومن رفت و کار کرد؛ نصف درآمدشو داد پای ایاب و ذهاب، بقیش هم شد خرج اجاره. پس به مدیر شرکت گفت هزینههاش هر روز داره بالا میره، یه فکری بکنه و چند درصدی حقوقشو افزایش بده. اما جز بن خرید برای یک سطل ماست، چیزی دستشو نگرفت.
از اون موقعی که فهمید اگه کارمند باشه، صد سال هم کارکنه نمیتونه حتی یک سفر به گردش بره. پس رفت و فکر کرد که بزنه تو کار دلالی یا اینکه دوستاشو جمع بکنه تا با هم کاری رو راه بندازند. با خودش خیال میکرد که ایدههاش نابند و میتونه ایلان ماسک در ایران بشه. اما نصفشو بانک خوردو بقیش هم دوستاش بالا کشیدند.
از اون موقعی که عاشق معشوقه شد، دلو به دریا زد و خواست باهاش ازدواج کنه؛ خیال میکرد اینجوری تو زندگیش خوشبخت میشه، اما ماه اول نه، سال اول به تیپ و تاپ هم زدند و بعدش هم همدیگر رو طلاق دادند.
از اون موقعی که رفت تو آلونکش، روی کاناپه روبروی تلویزیون نشست، کانالها را یکی یکی عوض کرد، امریکا، انگلیس، ژاپن، اروپا؛ آرزوهاشو اونجا دید، با خودش خیال میکرد که اگه راهی اونجا بشه، زندگیش عوض میشه تا اینکه همین جوری جلوی تلویزیون خوابش برد. وقت اخبار شد و از خواب پرید. دید که همه توی فرودگاه جمع شدند چون یه هواپیمای جنگی میخواست از زمین بلند بشه و به شهر فاضله بره. جلوتر نشست و به تلویزیون خیره شد. دید که یکی که به خیالش از همه زرنگتر و ماهرتره، چرخ هواپیما را گرفته تا با اون از زمین بلند بشه. پس با خودش گفت: «عهه! مگه میشه چرخو گرفت و از این وضع منحوس به راحتی خلاص شد؟» در حالی که به تلویزیون خیره شد، رویاشو دید که از هواپیما جدا شد و سقوط کرد. انقدر با سرعت و مستقیم سقوط کرد که تمام استخوانهاش منفجر شدند و مغزش به بیرون پاشیده شد. سقوطی آزاد و سرراست به قعر خودش. ناگهان چشمهاش تار شد و بعد به سیاهی رفت. اون موقع بود که فهمید همه چیز خیال بود و خودش خیالاتی.