«نازکا» نام اولین داستانی است که برای شرکت در مسابقه داستان شهر تهران نوشتم. میدونم که در اینجا شهر تهران، قهرمان داستان نیست اما خب فقط دوست داشتم داستانی را بنویسم. در ادامه مطلب می توانید آنرا بخوانید. منتظر نقد و راهنماییهای شما عزیزان هستم.
«نــــــازکــــــا»
وای خدای من، بازم دیر شد! با اینکه تنها شش ماه از خدمت سربازیم مونده اما هنوز نتونستم خودمو به زود بلند شدن عادت بدم. محل خدمتم یه کلانتری تو خیابان فروردین پایین تر از میدان انقلابه. درکلانتری واحدی داریم که مخصوص کارهای فرهنگیه. اگه ماشین دیگهای در کلانتری نباشه، من بچهها را تا مقصدشون جابجا میکنم. البته فکر نکنی درجه کمی دارم! بنده راننده جناب سرهنگم. این جناب سرهنگ واقعا سحرخیزه. نمیتونم باور کنم که یه نفر بیست و دو سال دقیقا شش صبح، در کلانتری پشت میزش بشینه و بعد از اینکه چهار تا غر به ما بزنه، منو صدا کنه بگه: «پسر بپر ماشینو روشن کن». خداییش اول فکر میکردم در خدمت راننده ماشین شدن خیلی خوب و راحته. یه ماشین تویوتای نو میدن دستت که رو دربهاش خیلی درشت نوشتند فلان کلانتریِ تهران بزرگ. راحت پشت فرمونش لم میدی. تابستونا کولر میگیری. موقع ترافیک هم از خط ویژه با آژیر گردون رد میشی. تازه هیچکس هم نمیتونه بگه بالای چشمت ابرو. حتی بچههای کلانتری هم با اینکه هم درجهایم از من یه حساب دیگه میبرن اما واقعا به این خوبیهاش نمی ارزید. خب حقمه کاشکی اون موقع که در آموزشی گفتند: «کی گواهینامه داره؟» تیتاب گاز نمیزدم که بگم: «من…من…من…!» منظورم اینه که بهم نگفته بودن که ماشین بایست برق بزنه. بیست و چهار ساعته ممکنه صدات بزنن که پاشی و اینطرف اونطرف بری. من قبلا حتی کفشهای خودمو تمیز نمیکردم ولی اینجا اینطوری نیست. منظورم به قول حسین -هم خدمت سربازیم- اینه که: «تو خدمت شیر هم باشی، کیک میشی!»
ساعت پنج و ربعه. بایست فوری ساعت شش در کلانتری حاضری بزنم. خب یکی نیست بگه «مگه چی میشد پادگانها و کلانتریها شیفت ظهر و عصرداشتند؟!» خیلی شیک و قشنگ از خواب بلند میشدی، سرساعت متروی دم خونهات میرفتی و با یک بلیط انقلاب میرسیدی ؛ اما خب صبحها که بلند میشم، آفتاب هنوز نزده؛ هوا هنوز تاریکه؛ نمیدونم به این جور هواها انگار گرگ و میش میگن؟! مترو حدودا پنج به بعد کار میکنه اما خداروشکر این اتوبوسهای تندرو شبانهروزیند. تا قبل از خدمتم، نمیدونستم صبحها انقدر تهران قشنگه و آرومه. صبحها وقتی از میدون آزادی راه میافتم تا تاکسی بگیرم، یه خیابونِ مستقیم روبهروم میبینم که تا انتهاش مشخصه. همه جا تمیزه. هیچ زبالهای در کار نیست. چراغهای راهنمایی رانندگی انقدر شفافند که انگار تازه چراغهایشون را عوض کردند. هوا مثل موجِ صبح ِدریا خیلی آروم و مطبوع تو صورتت میزنه و تازه اگه مثل من سرت کچل باشه هرچی از این لذتها گفتمو ضربدر دو کن. تازه پاییزو نگو که معمولا یه بوی نم میاد و به قول معروف هوا دو نفره میشه اما خب واقعا دیرم شده. بایست کنار خیابون بدوم تا برسم. اصلن به این چیزا نمیتونم فکر کنم. فکرم فقط جناب سرهنگه که اگه دیر برسم مثل اون روز بایست دو روز پست بدم.
تا یه خرده پیاده میرم، یه موتوری رد میشه. صداش میکنم. منو تا جلوی دانشگاه تهران میرسونه. تا میام حساب کنم میگه «مهمون ما باش آش خور». «آش خور؟» من اصلن از آش خوشم نمیاد، نمیدونم چرا به ما سربازا میگن آش خور. تازش هم اصلن به ما آش نمیدن. چی بشه شاید هفته ای یه بار. تازه من همیشه سهممو میدم به حسین. حسین یه خرده شکموه اما بچه باحالیه.
بالاخره هرجوری هست خودمو سرموقع به کلانتری میرسونم. جناب سرهنگ داد میزنه میگه: «اکبری کجایی؟ زود ماشینو روشن کن بایست بریم» آخه یکی نیست بگه» «مرد مومن، کله صبح کجا میخواهی بری؟»؛ اما فوری جواب میدم: «بله قربان. آمادهام قربان» سریع تا قبل از اینکه بیاد با یه دستمالِ نمدار ماشینو گربه شور میکنم. فکر نکنی نمیفهمهها. دیروز کامل شسته بودمش. یه بار ماشین به نظرم تمیز بود اما کاری باهام کرد که تا دو روز سوژه بچههای کلانتری بودم!
جناب سرهنگ از اتاقش بیرون میاد. بهم میگه: «روشن کن تا بریم». یه خرده که میرم جلو، بهم میگه «راست نه، بپیچ به چپ…بریم لالهزار». یه مشکلی که باهاش دارم اینه که هروقت میشینه، از همون اول بهم نمیگه که کدوم سمتی بایست برم. دو روز هم واسه همین اعتراضم بهم اضافه خدمت داده. منم معمولن به یه طرفی که حدس میزنم میپیچم. بعد یه متلکی میگه. مثلن:«کی گفته بیای اینجا؟ برو فلان جا».
لالهزار از خیابونهای قدیمیه تهرانه. از جنوب به میدان امام خمینی (ره) میرسه. از شمال به خیابان انقلاب. خیابان انقلاب، دقیقا بالای خیابون جمهوریه. از سمت راست به میدان امام حسین میخوره و از سمت چپ به میدان آزادی. اگه کسی بگه با اینا یه جمله بساز، هرکسی میتونه بطور خلاصه تاریخ کشورمونه توی یک جمله مرور کنه!
پدربزرگم خیلی از لالهزار تعریف میکنه. قبلا اونجا مغازه داشته. هر دوشنبه ساعت نه ونیم، یه قدمی اونجا میزنه. بچه که بودم منم با خودش میبرد. هنوزم اینجا بوی همون موقعها را میده. خیلی هم فیلم و سینما را دوست داره. به جرات میتونم بگم که اسم تمام این بازیگران خارجی قدیمیو کامل از حفظه. هرزمان که تلویزیون در خونهشون روشنه، هرچقدر هم که برنامهاش مزخرف باشه، یهجوری تماشا میکنه که انگار بهترین و جدیدترین برنامه دنیا را دارند برایش پخش میکنند.
همین که از کوچه پسکوچه ها رد میشیم، یهو تلفن جناب سرهنگ زنگ میخوره. هر چقدر هم دقت کنی نمیتونی بحرفش گوش کنی. کلا تلفن جواب دادنش این شکلیه: «بله… سلام، باشه، نه، خب…» فقط جای واژه هاش عوض میشه. حتی خداحافظی هم نمیکنه. سریع به من میگه گردش کنم برم سمت یه کلانتری که بالای میدون تجریشه، طرفای امامزاده قاسم. تهران امامزادههای زیادی داره و جناب سرهنگ تقریبا منو امامزاده صالح (ع) تو تجریش، امامزاده عبدالله تو خیابان فداییان اسلام و امامزاده حسن (ع) در خیابان امین الملک برده. خودمم بچه که بودم، زیاد شاهعبدالعظیم تو شهر ری میرفتم.
از کوچههای باریک منو راهنمایی میکنه. البته نه با حرف بلکه با دستش. همش بهم غر میزنه و میگه: «آخه تو چه جوری بچهی تهرانی که هیچ جا را بلد نیستی!» حالا جدیدا یه فنی بکار میبرم. مثلن هر وقت میگه «یه جلسه فلانجا داریم…!» خب حدودی میدونم کجاست اما مشکل اینه که نمیدونم خودم کجای تهرانم. اول میگردم برج میلاد پیدا میکنم چون از همهجای شهر میشه اونو پیدا کرد. بعد میفهمم که خودم کجام و به کجا بایست برم.
وقتی همیشه پشت فرمان ماشین بشینی، میتونی حس کنی که هر چی از پایین شهر میای بالای شهر یک شیب سربالایی رو باید طی کنی. هوا هم یه خرده سردتر میشه. وقتی میرسم کلانتری، جناب سرهنگ پیاده میشه و چیزی نمیگه. منم مثل همیشه منتظرش میمونم. از تو ماشین بیرونو نگاه میکنم. چندتا خونه قدیمی میبینم. دو تا پلاک اون طرفتر، چندتا خونه دیدم که شبیه کاخ بود. فکرکنم طبقه های بالاشون هم از اون پنتهاوسها داشت. تازه یه نانوایی بربری هم جلوتره که از اینجا میشه صف مردمو دید. بعضی ها خیلی خوشتیپ و کت و شلوار پوشیدند بعضی دیگه هم یه ژاکت معمولی رو دوششون انداختند؛ اما جالب اینه که همشون تو یک صف بطور منظم ایستادند.
کمی بعد جناب سرهنگ میاد سمت ماشین و بهم میگه که کارش اینجا زیاد طول میکشه و ساعت پنج دنبالش برم. منم پامو رو گاز میزارم و از میدون تجریش از خیابان ولیعصر میرم پایین. تقریبا دیگه ظهر شده. خیابان ولیعصرم هم خیلی شلوغه اما خوشبختانه ترافیک روونه. توی هر چهارراهی میشه افسرای راهنمایی رانندگی را دید. خونهام طرفای میدون آزادیه. زیاد این طرفا نیومدم؛ اما وقتی که میام خیابان ولیعصر ،گاهی سرمو بالا میگیرم. وقتی ارتفاع و نظم درختها را میبینم، خیلی کِیف میکنم. واقعا این خیابون دیدنیه! جالب اینجاست که این خیابون از اینجا تا پایینشهر امتداد داره!
وقتی میرسم کلانتری، حسین ازم سراغ جناب سرهنگ میگیره. هیچ وقت جوابشو کامل نمیدم. وقتی جناب سرهنگ نیست، او ارشد ماست. در کلانتری تقریبا بیشتر از بقیه با حسین جورم. حسین بچه ونکه. در دانشگاه، هنر و گرافیک خوانده. فقط یه جاهایی واقعا میره رو مخم. مخصوصا اون جاهایی که باهم با ماشین کلانتری بیرون میریم و بر میگرده بهم میگه: «یادش بخیر…با بچهها میامدیم تئاتر فلان بازیگرو دیدیم» یا مثلا میگه: «فلان موزیک خارجیو شنیدی؟» منم طبق معمول میگم: «نه». بعد یه جوری چشماشو گرد میکنه و ابروها را میده بالا که انگار جن دیده. باز سوالشو برعکس ازم میپرسه: «واقعا نشنیدی؟» منم یه ذره فقط پشت سرمو میخارونم. اونم فورا میگه: «وای!…نصف عمرت برفناست». نه اینکه بخواد کلاس بذاره. نه، فقط فکر میکنم گاهی چقدر تفریحات آدمهای این شهر متفاوته. الان که دارم راجع به این موضوع بیشتر فکر میکنم میبینم که حتی مراسمهای عزاداریمون هم فرق میکنه. موقع محرم هر قوم و فردی که در این شهر زندگی میکنه، مراسم عزاداری را به سیاق خودش برگزار میکنه. جالبتر اینه که تو به راحتی میتونی در هر مراسمی که دوست داری شرکت کنی. تازه اوج این مراسم در عاشوراست که همهی دستهها با هم تو میدونِ محل جمع میشند و عزداری میکنند.
تا میرم یه صندلی پیدا کنم تا یه چرتی بزنم. یهو حسین میگه: «بعد نهار، پاشو نیما را فرهنگسرای شفق ببرکه یه مراسم داریم باید فیلم و عکس بگیریم». همش این حسین دوست داره ادای رئیسا را دربیاره. نیما بچه شماله. بچه خوب و سادهایه. سه چهار ماهه که در کلانتریمون امده. کارش اینجا تو عکس وفیلمه. میگه قبلن تو مراسم های عروسی زیادی فیلم گرفته؛ اما مشکلی که من باهاش دارم اینه که خیلی حرف میزنه. وقتی تو ماشین میشینه، نه تنها از خاطرات دوران جنینیش میگه بلکه از خاطرات آیندش هم برات تعریف میکنه. الان دیگه بدتر هم شده چون از نو برات داره اتفاقات زندگیشو میگه.
بعد نهار، نیما به سمت اتاق انبار میره. قیافش دیدنیه، آخه یه خرده قدش کوتاهه. وقتی هم این کیف بزرگ دوربینو دستش میگیره دیگه کشونکشون خودشو راه میبره. با اینکه میدونم باز میپرسم: «کجا بایست بریم؟» میگه «بریم فرهنگسرای شفق تو خیابان اسدآبادی». هنوز حرفشو تموم نکرده. سریع میگم «بلدم بابا». تو برو وسایل بذار تو ماشین تا من بیام. تو راه که میریم نیما باز شروع میکنه به تعریف خاطراتش. کافیه به این بشر یه کلمه بگی تا یه خاطره برات تعریف کنه. جدیدا وقتی من و او باهم در ماشینیم، دیگه کاری بهش ندارم. اون حرفشو میزنه، منم رانندگیمو میکنم. ساعت نزدیک به 2 بود که به بوستان شفق میرسیم. به نیما میگم: «برو مستقر شو تا خاموش کنم بیام». حقیقتش خاموش کردن ماشین زیاد طول نمیکشه اما دوست ندارم بهش کمک کنم. اون هم طفلکی خیلی قانع دوربین عکاسی را از روی داشبورد برمیداره و به گردنش میندازه. بعد در عقبو باز میکنه و کیف دوربین فیلمبرداری را برمیداره. وقتی به سمت پنجره ماشین میاد، حرفمو تکرار میکنه: «من میرم داخل تا تو ماشینو خاموش کنی»؛ اما واقعیت اینه که داره میگه: «نمیخواهی بهم کمک کنی؟!»
وارد پارک که میشم میبینم یه عده نزدیک گالری جمع شدند. در تهران انگار برگزاری گالری و نمایشگاه تمومی نداره. تا قبل از اینکه خدمت بیام، حتی نمیدونستم همچین جاهایی هم میشه امد. یادمه یه بار فرهنگسرای نیاوران رفتم، اونجا چندتا نقاشی دیدم که وقتی برگشتم خونه انقدر ذوق داشتم که دوست داشتم مثل دوران بچگیم نقاشی بکشم. دنبال آمفی تئاتر میگردم. میبینم مراسم شروع شده و نیما پشت دوربین فیلمبرداری رفته. از دور یه دستی بهش تکون میدم. بعد میرم ته سالن تا دنبال یه صندلی خالی بگردم. الان که جناب سرهنگ و حسین نیست، میتونم راحت تا پایان مراسم به خواب ناز فرو برم.
یهو با صدای نیما از خواب میپرم. شروع میکنه به غر زدن که «تو کجایی؟…چرا خوبیدی؟» بهش میگم: «مگه مراسم تموم شده؟» میگه: «نیم ساعته که دارم دنبالت میگردم!» ساعتمو نگاه میکنم. چهار و نیم شده! خواب از سرم میپره. برای اولین بار وسایل دوربینو برمیدارم و به نیما میگم: «بدو که الان جناب سرهنگ دنیا را روی سرم خراب میکنه!» هرجوری هست نیما را تا نزدیکهای ساعت پنج سر کوچه کلانتری پیاده میکنم و بدون خداحافظی به سمت بزرگراه چمران میرم. ساعت ماشینو نگاه میکنم. فعلا ده دقیقه است که دیر کردم. یهو موبایلم زنگ میخوره و فقط صدای داد و فریاد جناب سرهنگ میشنوم. منم فقط میگم: «بله قربان…ببخشید…» سعی میکنم با ویراژ دادن راهمو پیش بگیرم. تا میام سمت راست بپیچم، یه پراید از عقب به گلگیرِ نزدیک باک میزنه. دیگه بدتر از این نمیشد! همونجا ترمزدستی میکشم و پیاده میشم. خوشبختانه دوتا افسر راهنمایی رانندگی اونجان و ما را میبینند؛ اما من به جای اینکه غصه ماشینو بخورم، فکرم تمام، مشغول جناب سرهنگه. وقتی استرس دارم شروع میکنم به لبامو خوردن. افسر راهنمایی رانندگی مدارک هردومونو میگیره و با راننده پراید صحبت میکنه. دوباره جناب سرهنگ بهم زنگ میزنه منم فقط گوشیو باز میکنم و از گوشم دور میکنم تا خودش قطع کنه. پیش افسر میرم و میگم «چی شد بابا؟ من عجله دارم…چقدر هزینهاش میشه که بعدا هماهنگ کنم تا بهشون بدم؟» میگه: «اصلن تقصیر تو نیست!» اینو که میگه، انگار یه آب سردی روم میریزه. مدارک را فوری پسمیگیرم و بدون اینکه به راننده پراید چیزی بگم پامو روی پدال میذارم.
وقتی میرسم دمِ کلانتری امامزاده، جناب سرهنگ کنار درب ایستاده. ابروهاشو جوری بهم گره زده که حتی نمیتونم تو صورتش نگاه کنم. تنها شانسی که آوردم اینه که سمتی از ماشین ضربه خورده که نمیتونه ببینه. درب ماشینو باز میکنه و تا قبل از اینکه حرف بزنه، عذرخواهی میکنم. فقط میگه «یه روز اضافه خوردی!». میدونم هرچی اصرار و عذرخواهی کنم، جناب سرهنگ حرفش دوتا نمیشه.
وقتی میرسم کلانتری ساعت حدودا هشت شده بود. حسین مشغول حرف زدن با تلفن بود. روی اولین صندلی میشینم. چشمامو میبندم. جناب سرهنگ صدام میزنه. میگه: «اکبری روشنش کن». منم خیلی آروم به سمت ماشین میرم. وقتی جناب سرهنگ درب ماشین را باز میکنه، یه نگاه به ساعت میکنم. مثل اینکه دیگه بایست سمت خونهشون برم. جناب سرهنگ در یکی از میدونهای نارمک میشینه. صدتا میدون اونجاست! اگر چه میدونها هر کدوم به ترتیب شمارهگذاری شدند اما اگه کسی اونطرفها نرفته باشه، خیلی سخت میتونه مقدصدشو پیداکنه. یه خرده که میرم جلو، باز میگه «کی گفته به این سمتی بری؟…برو سمت توچال.» منم تکرار میکنم: «توچال جناب سرهنگ؟» خب تا حالا نرفتم. اونم فوری متوجه این موضوع میشه و زیرلب یه چیزی بهم میگه.
وقتی توچال یا همونطور که رو تابلوی نزدیک ورودیه نوشته «بام تهران» رسیدیم، ساعت حدودا نه و نیم شب بود، فکر نمیکردم اینجا انقدر شلوغ باشه. تازه خوبه وسط هفتهست. کلا تریپ مردم و ماشینها تغییر میکنه. همه خوشتیپ، خوشگل، ورزشکار. واقعا انگار امشب همهچیز آرومه و خبری از تصادف با ماشین، یه روز اضافهخدمت یا حتی گرانی و تحریم نیست. نگهبونا اجازه میدهند که با ماشین بالا بریم. وقتی میرسم به فضای باز، اینجا پر از رستوران و کافی شاپه. جناب سرهنگ اشاره میکنه که پیاده شم. اولین چیزی که نظرمو جلب میکنه آسمونه و اینکه ماه چقدر بهت نزدیکه. تعداد ستارههای ساختمونای شهر از آسمون بیشتره. همراه جناب سرهنگ بدون اینکه حرفی بهم بزنیم، جلوتر میریم. دم پرتگاه میتونستم کل شهر را ببینم. اونجاست که تازه عظمت شهرو درک کردم. اینجاست که میفهمم تهران بزرگ یعنی چی. وقتی داخل خیابونا هستم به این فکر نمیکردم که چقدر هر منطقه ازتهران با سایر مناطق فرق داره. قبلن دربند و درکه رفته بودم اما اینجا یه جای متفاوته. حتی مراکز تفریحی اینجا هم مثل هم نیست. هرجایش خاصه! حالا که از بالا، شهر را میبینم، فکر نمیکردم که شهر انقدر مرتب و با نظم باشه. اینجا خیلی آرومه. واقعا خیلی چیزای خوب توی این شهر وجود دارند که میشه ازشون لذت برد؛ اما کافیه که نگاهمو عوض کنم و یه جور دیگه ببینم. مثل خطوط نازکا، تو کشور پرو که بایست بیای بالا تا بفهمی چه نقشی داره!