نمیدونم چی شده؛ ولی دلشوره عجیبی دارم. به خودم میگم: نکنه اون روز فقط یه خواب شیرین بود، خوابی که وقتی بعدش بیدار میشی، سعی میکنی جزء به جزءشو به یاد بیاری.
چشمامو به زور میبندم تا دوباره همه چیزو به یاد بیارم، تا دوباره پرواز کنم، دوباره در آغوش تو فرود بیام، دوباره باهات هم قدم بشم، دوباره احساساتمون در بازار زر و مس و قالیچه بههم بپیچه، تا دوباره تموم گلبرگهای سرخ دور تا دورمون به پرواز دربیان.
همه چیز خیلی سریع از نظر می گذره، انقدر سریع که میشه همشو تو یک قاب عکس یا یک ظرف فالوده یا حتی یک نوشته جا داد.
نمیخوام چشمامو باز کنم، میترسم چیزی رو از قلم انداخته باشم، نکنه چهچه پرندهها، حرکت ماشینها و صدای اذان یادم بره؛ نمیخوام گرمای هوا، زبری پارچهها و طعم استیک فراموشم بشه.
نکنه واقعا همشون یه خواب بود، نکنه همه اینها رو در یک رویا با تو تجربه کردم، نکنه من کلا تنها بودم و تو یک فرشته که برام قصه گفتی و منو به خواب بردی!
چشمامو بیشتر فشار میدم، این بار بغض هم به دلشورهام اضافه میشه، میترسم اون روز خواب بوده باشم، یکی از دستامو میذارم رو گردنم تا بغضم یهو نترکه، دستم به گردنبندم میخوره، گردنبندی که بهم ثابت میکنه همه چیز واقعی بود؛ دیدن چشمان تو، شنیدن حرفهای تو و بوسیدن دستهای تو. همه و همه واقعی بود و من با تو اونجا بودم.
پیونوشت:
یک روز بعد از شیراز
ناشناس
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست