پهلوان کارش را خوب بلد بود. او میدانست که برای پاره کردن زنجیرها چطور باید عمل کند. سالهای سال بود که این نمایش را در کمال مهارت اجرا میکرد. او دقیقا میدانست که بهترین جای قرار گرفتن زنجیرها دور بدنش کجاست و چگونه دستان خود را باید به هم قلاب کند که با کمترین زور بتواند زنجیرها را پاره کند. همه اینها را از کودکی میدانست. زیرا عمویش نیز پهلوان بود و بیراه نیست بگوییم که نمایش پاره کردن زنجیر، شغل خانوادگیشان بود چون از عمویش شنیده بود که پدربزرگش نیز پهلوان بود. او از کودکی شیفته زور و بازوی عمویش بود. عمویش میتوانست با یک دست آجری را درهم شکند، با سرش دیواری را خرد کند و با پایش، درختی را از تنه بشکند. وقتی در کنار عمو به بازار میرفت، مردم به احترام حضورشان میایستادند و به آنها درود میفرستادند. او به خوبی به یاد میآورد که چگونه عمویش سد راه سارقی قوی هیکل شد. به تراکتور خراب کدخدا کمک کرد تا به منزلش برسد و اهل خانه مردی ضعیف را از آزار جوانانی بدطینت نجات داد.
او از کودکی دوست داشت مثل عمویش سربلند، با عزت و قوی باشد. او دوست داشت مثل عمویش پهلوان باشد. بنابراین هر بار که عمویش معرکه میگرفت، شتابان به سوی او میرفت و بیشتر از تماشاگران به او توجه میکرد. هنگام نمایش، درست در زمانی که عمویش به زنجیرها فشار میآورد تا آنها را پاره کند، گاهی چشمانش را با دستهایش میپوشاند تا چیزی را نبیند، گاهی مشتهایش را محکم گره می کرد تا شاید در خیالش کمکی به عمویش کرده باشد، گاهی نیز دهان و دندانهایش را چنان به هم میفشرد که خونابهای را حس میکرد. اگرچه در تمامی نمایشها، عمویش پیروز میدان بود اما گاهی در اعماق وجودش احساسی به او دست میداد که شاید امروز روز عمویش نباشد و نتواند زنجیرها را پاره کند.
بعد از فوت ناگهان عمویش به علت سکته قلبی، هر بار که پهلوان با کمک درویش، دوست دوران کودکیاش، زنجیرها را به دور سینه و بازوانش میبست، همواره این بیم را داشت که دیگر امروز نتواند. هرچه مردم بیشتری به دور او جمع میشدند، ترس او نیز بیشتر میشد اگرچه بهگونهای رفتار میکرد که همه چیز در کنترل اوست. درویش که گاهی میتوانست ترس را در چشمان پهلوان ببیند، از روی دلسوزی به او توصیه میکرد که لااقل از تعداد زنجیرها بکاهد یا کمی حلقههای زنجیر را با انبر شل کند تا در هنگام نمایش، برای پاره کردن آنها به زور کمتری نیاز باشد. اما پهلوان هر بار با تندی بیشتری به او میتاخت. زیرا که نمایش برای پهلوان امری جدی بود و حرف درویش را به نشانه ضعف در غیرت خود تلقی میکرد.
پهلوان و درویش سالهای سال با خودروی نسبتا فرسودهیشان، شهر به شهر به اجرای نمایش پاره کردن زنجیر میپرداختند. اجرای نمایش به آنها کمک میکرد تا مبلغ ناچیزی را از سوی تماشاگران جمع کنند اما با افزایش تورم در سالهای اخیر این مبالغ کفاف امور جاریشان را نمیداد. ولی پهلوان و درویش نمیتوانستند کار خود را رها کنند. شاید به این دلیل که سالهای سال بود که آن را انجام داده بودند و کار دیگری را بلد نبودند که به راحتی بتوانند کارشان را تغییر دهند. شاید هم نمایش قدرت به آنها هویت میداد و زندگی خود را با آن معنا میکردند. هر دلیلی که داشت، هیچ وقت پهلوان و درویش در این باره بایکدیگر صحبت نکردند. فقط گهگاهی ممکن بود درویش پس از خرید از فروشگاه خرده فروشی درباره گران شدن هرچه بیشتر مواد غذایی نظری را ابراز کند و درویش فقط گوش میداد و حتی سرش را با به نشانه تایید یا شنیدن حرف درویش تکان نمیداد.
شبی پهلوان هنگامی که در چادری موقتی در پیادهروی خیابان شهری کوچک خوابیده بود، رویایی دید. او در خواب دید که مثل همیشه در حال اجرای نمایش است و درویش نیز با استفاده از بلندگو به شور و هیجان بیشتر در تماشاچیان میافزاید. تا اینکه نوبت به اجرای مراسم اصلی میرسد. درویش بلندگو را کنار گذارد و زنجیرها را یکی پس از دیگری دور بدن پهلوان گره میزند. پهلوان نیز مثل اژدهایی که به بند کشیده شده است، در میدان با گامهای بلند راه میرفت و به زنجیرها فشار میآورد. درویش با همراهی تماشاگران فریاد میکشیدند که پهلوان زودتر زنجیرهای پولادی را پاره کند. اما پهلوان نیز کار خود را خوب بلد بود. برای ایجاد شور بیشتر در تماشاگران، گاهی نزد آنها میرفت تا به مردم ثابت کند که زنجیرها کاملا واقعی، محکم و بدون هیچگونه ترک و پارگی هستند. این بار نیز پهلوان به مردی نزدیک شد و درویش از بلندگو به مرد گفت تا زنجیرها را کاملا بررسی کرده و به مردم از حقانیت آنها بگوید. مرد به سرعت دور بدن پهلوان چرخید و درحالی که پشت به پهلوان ایستاد با صدایی رسا از سفت و محکم بودن زنجیرها به مردم خبر داد. صدای مرد برای پهلوان بسیار آشنا بود. بنابراین بعد از حرکت عضلات دستش چرخید تا صورت مرد را ببیند. اما مرد دیگر در آنجا نبود. سعی کرد با نزدیک شدن به جمعیت، مردم را به کناری زند تا شاید با جابجایی تماشاچیان چهره آن مرد را ببیند اما این کار فایدهای نداشت. بنابراین گمان کرد که اشتباه شنیده است. پهلوان به میدان برگشت و همانطور که داشت در میدان به خود میپیچید، زور میزد و از فشار فریاد میکشید، دوباره احساس کرد که صدای آن مرد را شنید. سرش را بلند کرد و درحالی که از فشار زیاد به بازوانش، مثل کوره آتش، سرخ شده بود، به جمعیت حاضر نگریست. همه را تک به تک نگاه کرد تا اینکه چهره آن مرد را دید. عمویش در حال تماشای او بود. وقتی با عمویش چشم در چشم شد، همانجا عرق سردی بر پیشانی او جاری شد و آن کوره آتشین در یک آن به کوهی یخ تبدیل شد. پهلوان از این تغییر از خواب پرید و احساس کرد، تمام موهای بدن او راست شدهاند. بعد از این خواب آشفته که جزئیات آن از سرش بیرون نمیرفت، احساس ترس در درونش دوباره شکل گرفت. اما این احساس کودکی گویا مثل قبل رفتنی نبود. این بار سر هر نمایش درحالی که داشت از شدت فشار و درد به بازوانش به ستوه میرسید، باید بر ترسی درونی و رو به رشد نیز غلبه میکرد. درویش که متوجه تغییراتی در خوی پهلوان شده بود به دلیل آخرین دعوایی که بر سر کاهش زنجیرها بود، هیچ گاه جرات نمیکرد که چیزی به پهلوان بگوید. فقط گاهی از پهلوان میخواست تا قبل از هر نمایش، کمی بیشتر استراحت کند با این بهانه زیرکانه که او میخواهد این بار زنجیرها را سفتتر از قبل دور بدن پهلوان بپچید. پهلوان نیز با غرور خاصی و لبخند کجی به درویش میگفت: «مرا از چی میترسانی؟ از زنجیر؟ ببند درویش، ببند. سفتتر ببند». همزمان با این پاسخ، پهلوان ترسی را در دل احساس میکرد. ترسی که اخیرا با دردی خفیف در سینه او همراه بود.
پهلوان و درویش، شهرها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتند اما کم کم احساس میکردند که نمایش آنها، آن شور و شوق قدیم را ندارد. این را از جمعیت کمتر و پول کمتری که در پایان هر نمایش جمع میشد، احساس میکردند. در هر نمایش درویش سعی میکرد تا بلندتر و با هیجانتر در بلندگو در ستایش قدرت پهلوان بگوید اما جمعیت امروز گویا بیخیالتر بودند. برخی صرفا میآمدند تا دلیل فریاد درویش و جمع شدن افراد را ببینند و به محض اینکه چشمشان به نمایش پهلوان دربند و درویش مداح میافتاد، صحنه را فورا ترک میکردند. برخی دیگر مدتی را میایستادند اما به نظر میرسید آنقدر حوصله ندارند تا تماشای نمایش را به پایان برسانند، بنابراین برخی از آنها حتی قبل از آغاز نمایش اصلی، معرکه را ترک میکردند. آنهایی که باقی مانده بودند یا کودکانی بازیگوش بودند یا مادرانی که برای خرید مایحتاج به بیرون از خانه آماده بودند. جوانانی هم که از اول نمایش همراه پهلوان و درویش بودند، بدون هیچ شور و ذوقی در چهرهشان به نمایش قدرت پهلوان مینگرسیتند. بعد از نمایش اصلی یا پاره شدن زنجیر نیز تماشاچیان به سرعتی باورنکردنی بدون هیچ گونه تشویقی صحنه نمایش را ترک میکردند و تنها فریادهای درویش بود که باعث میشد تا پولی جمع گردد.
پهلوان و درویش علت این کم رونقی را به جمعیت کم آن شهرها نسبت میدادند؛ بنابراین سعی میکردند هر بار شهر بزرگتری را به عنوان مقصد برگزینند. تا اینکه آنها به پایتخت و میدان اصلی شهر رسیدند، درویش مثل همیشه خودرو را در گوشهای پارک کرد و از آن پیاده شد تا مکان اصلی نمایش را به طور دقیق بررسی کند. بعد از بررسی کوتاهی، به سرعت به سوی خودرو برگشت و به پهلوان خبر داد که بهترین مکان نمایش را پیدا کرده است. پهلوان از پنجره اتومبیل نگاهی به بیرون انداخت؛ جمعیت کثیری در حال حرکت از پیاده روی اطراف میدان و خیابانهای منتج به آن بودند. خودروها و اتوبوسهای زیادی در تردد بودند تا این که چشمش به ایستگاه مترویی در گوشهای از خیابان افتاد. بنابراین درب ماشین را باز کرد و به سوی میدان رفت. درویش نیز شتابان به سوی صندوق ماشین رفت و به پایین گذاشتن وسایل از آن پرداخت. پهلوان برای کمک به سوی درویش رفت و هردو وسایل را دقیقا همانطوری که باید کنار هم چیدند. درویش نخست سفرهای پارچهای که مثل گلیم بود را بر روی زمین پهن کرد. سپس ظرفی سفالی و رنگی را جهت جمع آوری پول وسط سفره قرار داد. پهلوان نیز به باز کردن گرههای زنجیرها پرداخت که به دلیل حرکت خودرو، درهم رفته بود. درویش بلندگو، باند و صندلی چوبی را با فاصلهی کمی از سفره قرار داد و پهلوان مثل همیشه بر روی صندلی نشست و آماده شروع نمایش بود. همه این موارد در هر نمایش به صورت خودکار و بدون کوچکترین حرفی با یکدیگر رخ میداد. درویش اولین بانگ خود را در بلندگو زد. از حضور پهلوان قهرمان و قدرت بیمانند او در شهر و میدان گفت. از زنجیرهای آهنینی سخن گفت که کلفت، محکم و بدون هیچ گونه ترکی بودند. گاه و بیگاه پهلوان از صندلی بلند میشد و چرخی در میدان میزد، نجوایی را در دل یا رو به آسمان میگفت و دوباره بر روی همان صندلی مینشست. درویش نیز هر بار صدایش را بلندتر و لحنش را پرشورتر میکرد. او از جمعیت میخواست تا نزدیکتر آید و گاهی مجبور میشد خطی فرضی را برای هدایت و ایستادن جمعیت پشت آن و با فاصله کمی از سفره برای برگزاری نمایش درنظر بگیرد. درویش و پهلوان هر چه بلد بودند و هر چه در توان داشتند برای برگزاری پرشورتر نمایش به کارگرفتند. وقتی تماشاچیان به دور سفره، پهلوان و درویش حلقه زد، پهلوان سرغ زنجیرها رفت و آنها را در عین حرکت، باز و بسته نیز میکرد. درویش نیز گاهی با خواهش و تمنا از پهلوان میخواست که پاره کردن زنجیر را رها کند و آبروی خویش را بخرد و گاهی نیز با بهانه جمع شدن جمعیت به پهلوان شور میداد که زودتر زنجیرها را پاره کند. زمانی که تماشاگران فریاد کنان از پهلوان خواستند تا زنجیرها را پاره کند، درویش نزد پهلوان آمد و زنجیرها را یکی پس از دیگری دور بازوان و بدن پهلوان پیچید. همه چیز طبق برنامه همیشگی بود جز وجود ترس از ابتدای نمایش و به یاد آمدن خوابی که پهلوان در آن شب دید. پهلوان همان طور که دور سفره میچرخید و به خود میپیچید، با چشمهایش جمعیت را میپایید. صدای حرکت و بوق ماشینها، بازی بچهها، حرکت آدمها و فریادهای درویش را بیش از پیش میشنوید. اما از همه بدتر، گمان کرد که آدمها اطراف او جمع نشدهاند که پیروزی و غلبه او بر زنجیرها را ببینند بلکه چشمان بیاحساس آنها این پیام را به پهلوان میداد که آنها آمدهاند تا غلبه زنجیرها بر بازوان او را تماشا کنند. این که چطور او نمیتواند زنجیرهایی را که خود با کمک دوست خویش به دور خود پیچیده، پاره کند. پهلوان در خیالش فکر میکرد که جمعیت آمده است تا شکست او را ببیند. این حس ترسناک به نیروی عظیمی در درون او تبدیل شد. پهلوان در حالی که وسط سفره نشسته بود، به خودش میپیچید و به زنجیرها فشار میآورد، نمیتوانست فکر و ذهن خویش را تماما متمرکز بر روی عضلاتش برای پاره کردن زنجیرها بکند. به عمویش فکر میکرد که صدایش در گوش اوست، به یاد گفتههای درویش بعد از هر خرید میافتاد و به چشمان بی ذوق تماشاچیان نگاه میکرد. با اینکه از بیرون پهلوان سرخ و جای رد زنجیرها به روی عضلات دستش تیره شده بود، پهلوان سفتی سرد زنجیرها را احساس میکند. زنجیرهایی که گویا این بار کلفتتر، پرتعدادتر و سفتتر دور بدن او بسته شدهاند. درویش که احساس کرد مشکلی وجود دارد از جمعیت خواست تا پهلوان را تشویق کند اما تنها برخی با صداهایی کم رمق او را تشویق کردند. در همین حال، پهلوان ناگهان گمان کرد صدای عمویش را از سوی جمعیت میشنود. بلند شد و صدا رساتر شد. پهلوان دور سفره چرخی زد به چهرهها و چشمهایشان نگریست. عمویش را نیافت اما صدایش را میشنوید که از او میخواست بیشتر و بیشتر فشار بیاورد، همراه با این صدا او زور بیشتری زد. هر چه در توان داشت، روی زنجیرها گذاشت. از شدت فشار، رگهای دست و گردنش بیرون زد. اشک از چشمانش جاری شد، ناخودآگاه به سوی آسمان فریاد کشید. از فریاد پهلوان درویش سکوت کرد و همراه با جمعیت به پهلوان خیره شد. رنگ رخسار پهلوان سیاه شد و در یک آن تمامی زنجیرها به یکباره پاره و پرت شدند و پهلوان روی زمین افتاد. با دیدن این صحنه درویش بلندگویش را بالا گرفت و شورمستانه از ستایش قهرمان و قدرت پهلوان و غلبه او بر زنجیرها سخن گفت. در عین حال، درویش از جمعیتی که به سرعت داشتند ناپدید میشدند، خواست که برای ستایش پهلوان، پولهای بیشتری را درون کوزه بریزند. وقتی مردم کاملا صحنه نمایش را ترک کردند، درویش خوشحالتر از نمایشهای اخیر، کوزه را در برگرفت و به سراغ پهلوان رفت. پهلوان را صدا زد و از غوغای او در نمایش گفت، اما پهلوان از جایش بلند نشد. درویش نزدیکتر شد و پهلوان را در آغوش گرفت. پهلوان در آغوش درویش افتاد.