نویسنده: محمود ذبیح زاده باغلوئی
گاه پر انرژی بود و گاه غمگین. گاه هدفهای بزرگ داشت و گاه پوچ و بی معنا بود. در همان روز اول کاری که به حرفهایش گوش میدادم، حسی شبیه عدم اعتماد را به من القا میکرد. این را میتوانستم در نگاهش بخوانم. اما انگیزه بسیار بالای او با سبک بیان قوی و مستحکمش در وهله اول، بلیط ورودش به سازمان را امضا کرده بود.
آوازه پرکاریاش در بین همکاران پیچیده بود. عدهای او را دوست داشتند و عدهای میگفتند که او خودنمایی میکند. کمی پس از جذبش در سازمان نگذشته بود که زیر و روی زندگیاش را برایم شرح داده بود. برایم سوال بود که چطور میشود که با یک فرد آنقدر احساس صمیمیت کنم. انگار سالهای سال بود که او را میشناختم. اما در واقعیت آشنایی من با او به یک هفته هم نمیرسید.
پس از دو هفته همکاری با هم در سازمان، در روزهای تعطیل، برنامههای بیرونگردی میگذاشتیم. مثل همه رفیقهای چندساله که اوقات فراغتشان را به گردشگری و کوهنوردی و … میگذرانند. حس میکردم که وقتهایی که دور و برمان خلوت میشد، تغییراتی در خلقش اتفاق میافتاد. حس و حال صحبت کردن نداشت. اصلا به حرفهایم گوش نمیداد. پس از چند جمله که از دهانم خارج میشد، میپرسید که ساعت چنده؟.
همین یک اتفاق نیفتاده کافی بود که فردا صبح جواب سلامم را هم ندهد. شبیه معادلهای که سر و تهش معلوم نباشد. احساس گناه به من دست میداد. یعنی چه عملی انجام دادهام که رفتارش با من تغییر کرد. شاید برای پرحرفی هایم بود. حتی زمان ناهار هم که رسیده بود، غذایش را روی میزش خورده بود. دیگر همکاران که سعی داشتند او را وارد بحث کنند، با تکان دادن سر و با چهره ای سرد و اندکی اخمو، سعی داشت بفهماند که بسه، حوصله شوخیهای بیمزه شما را ندارم.
حدودا دو هفته در این حس و حال سرد در سازمان رفت و آمد داشت. دیگر کار به جایی کشیده بود که از رفتارهایش خسته شدم و گفتم که اصلا به من چه؟ همکار است که هست. کمی برای خودم احترام قائل شدم و حتی در یکی از روزها به او سلام هم نکردم. همین کارم کافی بود که همچون بمبی ساعتی او را فعال کنم. شب که در حال خوابیدن بودم، در ساعتی غیرعادی با من تماس گرفت که امروز منظوری داشتی با این رفتارت؟ اگر مشکلی داری حلش کنیم؟
نمیدانم چرا و چگونه آشفتگی روانی را در آن لحظه تجربه کردم. جز دو سه مورد در زندگیام، چنین حسی را تجربه نکرده بودم. لحن پشت تلفنش تنها پیام تهدید را به من القا کرده بود. یعنی نمیتوانستم به چیزی جز تهدید شدن فکر کنم.
فردای آن شب که در محیط کار حاضر شدم، با لبخند و چهرهای خوشحال به سمتم آمد و اول از همه گفت سلام. من که چهره خواب آلودم در هم فرو رفته بود، با حالتی متعجب و با لبخند در حال شکفتن، گفتم سلام. راستش اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشتم. اما این واقعیت بود. دیشب احساس تهدید میکردم و امروز احساس امنیت.
پس از گذشت شش ماه از ورودش به سازمان، بعضی از روزها غایب بود. بعضی از روزها دیر حاضر میشد و بهانه میآورد. گهگاهی هم از زیر کار در میرفت و وظایفش را به سایر همکارانش میسپرد. میتوانستم آشفتگی را در ظاهرش ببینم. دائم از خودکشی حرف میزد و اینکه این زندگی ارزش ادامه دادن ندارد. اینکه اینجا خیلیها حقش را خوردهاند و به آن چیزی که میخواسته، نرسیده است. حس میکردم که نوسانات خلقش در بازههای زمانی کوتاهتر اتفاق میافتاد. کافی بود تا او را قضاوت کنند یا نقدی را به او وارد کنند، همین باعث میشد که تا روزها با کسی حرف نزند.
کم کم حس میکردم که خودم نیز شبیه او شدهام. خلقم با نوساناتی کوتاه مدت مواجه میشد. حتی رفتارم در خانه نیز تحت الشعاع رفتار او با من قرار میگرفت.
پس از گذشت یکسال از فعالیتم در آن سازمان، به طرزی شگفت انگیز، طوری که همه همکاران دهانشان نیمه باز مانده بود، با خبر شدیم که او به یکی از پستهای مدیریتی سازمان ارتقا پیدا کرد. بعدها کاشف به عمل آمده بود که این فرد پلههای ترقی را از طریق ارتباطاتی که با صاحبان سازمان داشت، طی کرده بود.
دیگر ارتباطمان شبیه همکار نبود. بیشتر شبیه معادله ظالم و مظلوم بود. او اخم میکرد و ما چشم میگفتیم. او میخندید و ما تظاهر میکردیم. به خودم که آمدم، در چشمی به هم زدن متوجه شدم که فردی سردرگمم و به معنای واقعی کلمه، گیج و درماندهام. تنها یک اتفاق و یک شوک میتوانست حالم را بهتر کند و چه شوکی قوی تر از ترک آن سازمان؟
نویسنده: محمود ذبیح زاده باغلوئی